صفت ( adjective )
• (1) تعریف: totally different; opposite.
• مترادف: conflicting, contradictory, converse, counter, opposing, opposite, polar
• متضاد: same
• مشابه: adverse, cross, discordant, repugnant, reverse, warring
• مترادف: conflicting, contradictory, converse, counter, opposing, opposite, polar
• متضاد: same
• مشابه: adverse, cross, discordant, repugnant, reverse, warring
- You and I hold contrary views.
[ترجمه سارا] من و تو دیدگاههای متفاوتی داریم|
[ترجمه گوگل] من و شما نظرات مخالفی داریم[ترجمه ترگمان] من و تو برعکس views می کنیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The two boys headed off in contrary directions.
[ترجمه گوگل] دو پسر در جهت مخالف حرکت کردند
[ترجمه ترگمان] دو پسر به خلاف جهت به راه افتادند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] دو پسر به خلاف جهت به راه افتادند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: not favorable; adverse.
• مترادف: adverse, inauspicious, inimical, unfavorable
• مشابه: foul, hostile, ill, inclement, inopportune, negative, unfriendly, unlucky, unpropitious
• مترادف: adverse, inauspicious, inimical, unfavorable
• مشابه: foul, hostile, ill, inclement, inopportune, negative, unfriendly, unlucky, unpropitious
- Cloudy skies and high winds are contrary conditions for ballooning.
[ترجمه سارا] آسمان ابری و بادهای شدید شرایط مطلوبی برای بادبادک بازی نیستند|
[ترجمه شان] آسمان ابری و وزش باد های شدید، مغایر بالن سواری است.|
[ترجمه گوگل] آسمان ابری و وزش بادهای شدید شرایط مخالف برای پرواز با بالن است[ترجمه ترگمان] آسمان ابری و باده ای شدید شرایط متنوعی برای ballooning هستند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: stubbornly averse; willful.
• مترادف: antagonistic, averse, headstrong, obstinate, stubborn, willful
• متضاد: amenable, complaisant, good-natured
• مشابه: antipathetic, contradictory, contumacious, intractable, mulish, perverse, pigheaded, recalcitrant, refractory, unreasonable
• مترادف: antagonistic, averse, headstrong, obstinate, stubborn, willful
• متضاد: amenable, complaisant, good-natured
• مشابه: antipathetic, contradictory, contumacious, intractable, mulish, perverse, pigheaded, recalcitrant, refractory, unreasonable
- It's hard to like such a spoiled and contrary child as he is.
[ترجمه علی جادری] خیلی سخته که بچه ای ننر و لجباز مثل او را دوست داشته باشید .|
[ترجمه گوگل] دوست داشتن چنین کودک لوس و مخالفی مثل او سخت است[ترجمه ترگمان] خیلی سخته که مثل اون بچه لوس و ننر رفتار کنی
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- I just thought we might go to a movie; you don't have to be so contrary!
[ترجمه زهرا رحمانی] من فقط فکر کردم شاید بهتر باشه بریم یه فیلم ببینیم؛ لازم نیست انقدر یکدندگی کنی ( اینقدر لجباز باشی ) .|
[ترجمه شان] من فقط می خواستم اگر بشود، به سینما برویم ، لازم نیست انقدر مخالفت کنی!|
[ترجمه گوگل] من فقط فکر کردم ممکن است به یک فیلم برویم لازم نیست خیلی مخالف باشید![ترجمه ترگمان] من فکر کردم شاید بهتر باشه بریم یه فیلم ببینیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
اسم ( noun )
حالات: contraries
عبارات: on the contrary
حالات: contraries
عبارات: on the contrary
• (1) تعریف: something opposite or totally different from something else.
• مترادف: antithesis, converse, opposite
• مشابه: reverse
• مترادف: antithesis, converse, opposite
• مشابه: reverse
- His opinion was the contrary of mine.
[ترجمه شان] عقیده او ، برخلاف نظر من بود.|
[ترجمه گوگل] نظر او بر خلاف نظر من بود[ترجمه ترگمان] عقیده او بر عکس من بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: one of two contrary or totally different things.
• مشابه: antithesis
• مشابه: antithesis
قید ( adverb )
مشتقات: contrarily (adv.), contrariness (n.)
مشتقات: contrarily (adv.), contrariness (n.)
• : تعریف: in opposition; counter.
• مترادف: counter, opposite
• مترادف: counter, opposite
- The election outcome ran contrary to our expectations.
[ترجمه گوگل] نتیجه انتخابات برخلاف انتظار ما بود
[ترجمه ترگمان] نتیجه انتخابات بر خلاف انتظار ما بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] نتیجه انتخابات بر خلاف انتظار ما بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید