compass

/ˈkəmpəs//ˈkʌmpəs/

معنی: قطب نما، پرگار، حیطه، گرد، حوزه، دایره، دور زدن، محصور کردن، درک کردن، محدود کردن، تدبیر کردن، نقشه کشیدن، اختراع کردن، مدار چیزی راکامل نمودن، جهت کردن، با قطب نما تعیین کردن
معانی دیگر: برد، (صدا) رسایی، (میزان دانش و فهم و دید و غیره) میدان، گستره، (صدا و آهنگ) دامنه، تیررس، نایل شدن، (به سر منزل مقصود) رسیدن، به دست آوردن، (معمولا جمع) پرگار (pair of compasses هم می گویند)، جهت یاب، مرز، پیرامون، حد، محدوده، حصار، مدور، منحنی شکل، (قدیمی) مدار، مسیر مدور، (قدیمی) دور زدن، چرخیدن مسیر گردی را دور زدن، پیمودن، رجوع شود به: encompass، فهمیدن، دریافتن، adj تدبیر کردن، باقطب نماتعیین، n حدود وثغور

بررسی کلمه

اسم ( noun )
(1) تعریف: an instrument for determining direction, esp. one with a horizontal magnetic needle that rotates freely until it points to the magnetic north.

- Sailors relied on a compass to find their way across the ocean.
[ترجمه Meshkat] او به ندرت جسارت را فراتر از قطب نمای دارایی اش می کرد
|
[ترجمه گوگل] ملوانان برای یافتن مسیر خود در اقیانوس به قطب نما تکیه می کردند
[ترجمه ترگمان] ملوانان بر یک قطب نما تکیه می کردند تا راه خود را در میان اقیانوس پیدا کنند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: a boundary or limit, or the space or scope included within it.
مشابه: circuit, scope

- She rarely ventured beyond the compass of her estate.
[ترجمه گوگل] او به ندرت از قطب‌نمای دارایی‌اش عبور می‌کرد
[ترجمه ترگمان] به ندرت از قطب نما ملک خود بیرون می آمد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Such ideas were beyond the compass of his imagination.
[ترجمه گوگل] چنین ایده هایی فراتر از قوه ی تصور او بود
[ترجمه ترگمان] این اندیشه های فراتر از قطب نمای تخیل او بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- This is not within the compass of the state's authority.
[ترجمه گوگل] این در حیطه اختیارات دولت نیست
[ترجمه ترگمان] این در محدوده اقتدار دولت نیست
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: (often pl.) a hinged instrument for drawing circles and arcs, with one leg ending in a point used as the pivot and the other ending in a pencil or pen that traces a curve as it is turned.

- It's best to use a compass for drawing circles or arcs for geometry.
[ترجمه مژده محمدظاهری] برای رسم دایره ها و منحنی ها در هندسه بهتر است از یک پرگار استفاده شود
|
[ترجمه گوگل] بهتر است از قطب نما برای ترسیم دایره یا کمان برای هندسه استفاده کنید
[ترجمه ترگمان] بهتر است از یک قطب نما برای کشیدن دایره و یا arcs برای هندسه استفاده کنید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
صفت ( adjective )
• : تعریف: forming a curve; rounded.
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: compasses, compassing, compassed
مشتقات: compassable (adj.)
(1) تعریف: to go all the way around; circle.

- On his voyages, he had compassed the globe.
[ترجمه گوگل] در سفرهایش، او کره زمین را دور زده بود
[ترجمه ترگمان] در سفره ای خود کره زمین را مرتب می کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to include entirely; encompass; encircle.
مشابه: ring, surround

- The city was compassed by a wall of stone.
[ترجمه گوگل] شهر را دیواری سنگی احاطه کرده بود
[ترجمه ترگمان] شهر با دیواری از سنگ تمیز بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: to comprehend fully; grasp.
مترادف: grasp
مشابه: comprehend

- The vastness of the universe is something that we as humans find difficult to compass.
[ترجمه گوگل] وسعت جهان چیزی است که ما به عنوان انسان به سختی می‌توانیم آن را بشناسیم
[ترجمه ترگمان] وسعت عالم چیزی است که به آن اندازه که انسان ها برای قطب نما مشکل پیدا می کنند، وجود دارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: to obtain or accomplish.
مشابه: attain

(5) تعریف: to scheme or contrive.

جمله های نمونه

1. the compass needle started wiggling
سوزن قطب نما شروع کرد به تکان خوردن.

2. to compass one's end
به مقاصد خود دست یافتن

3. box the compass
سی و دو مکان قطب نما را نام بردن،یک دور کامل زدن

4. to diverge a compass needle
سوزن قطب نما را واگرا کردن (منحرف کردن)

5. the clarinet has a compass of three-and-a-half octaves
دامنه ی صدای قره نی سه و نیم اکتاو است.

6. the delicacy of a compass
دقت عمل یک قطب نما

7. the divisions of a compass mark off its 32 points
تقسیمات قطب نما،سی و دو نقطه ی آن را مشخص می کند.

8. these things are beyond the compass of the human mind
این چیزها از محدوده ی فکر بشر خارج است.

9. Use your compass to bisect an angle.
[ترجمه گوگل]از قطب نما برای تقسیم یک زاویه استفاده کنید
[ترجمه ترگمان]از قطب نما برای ایجاد یک زاویه استفاده کنید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

10. The needle on a compass always points to magnetic north.
[ترجمه گوگل]سوزن روی قطب نما همیشه به شمال مغناطیسی اشاره می کند
[ترجمه ترگمان]عقربه قطب نما همیشه به سمت شمال تغییر می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

11. The author boxed the compass of negation in his article.
[ترجمه گوگل]نویسنده در مقاله‌اش قطب‌نمای نفی را به تصویر کشیده است
[ترجمه ترگمان]نویسنده به قطب مخالف در مقاله اش سرایت کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

12. She could not compass the simplest problems.
[ترجمه گوگل]او نمی توانست ساده ترین مشکلات را حل کند
[ترجمه ترگمان]او نمی توانست ساده ترین مشکلات را تشخیص دهد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

13. If you haven't a compass, use the stars to guide you.
[ترجمه گوگل]اگر قطب نما ندارید، از ستاره ها برای راهنمایی شما استفاده کنید
[ترجمه ترگمان]اگر قطب نمایی نداری، از ستاره ها استفاده کن تا تو را راهنمایی کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

14. Sightseers arrived from all points of the compass.
[ترجمه گوگل]گردشگران از تمام نقاط قطب نما وارد شدند
[ترجمه ترگمان]sightseers از همه نقاط قطب نما وارد شدند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

15. The car has an overhead console with a compass and outside temperature indicator.
[ترجمه گوگل]این خودرو دارای یک کنسول بالای سر با قطب نما و نشانگر دمای بیرون است
[ترجمه ترگمان]خودرو دارای یک کنسول سربار با قطب نمای و نشانگر دمای خارج است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

قطب نما (اسم)
compass

پرگار (اسم)
compass

حیطه (اسم)
reach, gamut, compass

گرد (اسم)
hero, compass, powder, flour

حوزه (اسم)
extent, range, circle, area, ambit, sphere, domain, realm, scope, precinct, apanage, appanage, zone, district, department, compass

دایره (اسم)
section, field, rhomb, circle, sphere, domain, roundel, department, tambourine, bureau, disk, disc, compass, rondel

دور زدن (فعل)
twinge, round, circle, skirt, environ, orbit, revolve, recur, compass, perambulate, wamble, send round

محصور کردن (فعل)
close, embay, wall, surround, enclose, compass, embower, ensphere, immure, inclose, mure

درک کردن (فعل)
comprehend, hear, induct, appreciate, intuit, realize, apperceive, understand, perceive, apprehend, fathom, seize, discern, catch, follow, compass, savvy, cognize, interpret

محدود کردن (فعل)
curb, demarcate, border, bound, limit, fix, narrow, terminate, determine, define, dam, stint, restrict, confine, delimit, circumscribe, compass, gag, straiten, cramp, delimitate, impale

تدبیر کردن (فعل)
devise, design, machinate, work out, meditate, compass, contrive

نقشه کشیدن (فعل)
scale, machinate, plan, project, plat, map, plot, compass, engineer, finagle

اختراع کردن (فعل)
devise, mint, compass, invent, concoct

مدار چیزی را کامل نمودن (فعل)
compass

جهت کردن (فعل)
compass

با قطب نما تعیین کردن (فعل)
compass

تخصصی

[عمران و معماری] قطبنما - جهتیاب مغناطیسی
[مهندسی گاز] قطب نما، پرگار، دایره
[زمین شناسی] کمپاس، قطب نما کمپاس توسط بسیاری از زمین شناسان برای نقشه برداری صحرایی از موضوعات زمین شناسی استفاده می شود . اندازه گیری دقیق ساختار های زمین شناسی مانند خط لولای یک چین، اثر سطح محوری و صفحه محوری و نقشه برداری زمین شناسی بدون استفاده از کمپاس برانتون غیرممکن و کاری نشدنی است
[ریاضیات] پرگار
[معدن] کمپاس(زمین شناسی ساختمانی)

انگلیسی به انگلیسی

• instrument that indicates magnetic north; boundary, limit
surround, encircle; comprehend, understand
a compass is an instrument with a magnetic needle which always points north. it is used for finding directions.
compasses are a hinged v-shaped instrument used for drawing circles.

پیشنهاد کاربران

وسعت، جهت یاب، تدبیر کردن، نقشه کشیدن، اختراع کردن، دور زدن، مدار چیزی راکامل نمودن، باقطب نماتعیین، جهت کردن، محصور کردن، محدود کردن، فهمیدن، درک کردن، گرد، مدور ( n. ) حدود وثغور، حوزه، دایره، حیطه،
...
[مشاهده متن کامل]
پرگار، قطب نما، علوم مهندسی: دوره، الکترونیک: قطبنما، عمران: قطب نما، معماری: قطبنما، نجوم: قطب نما، علوم هوایی: قطب نما، علوم نظامی: قطب نما، علوم دریایی: قطبنما

پرگاری که یک سرش مداد باشه compass
پرگاری که دو سرش سوزن باشه divider
compass 2 ( n ) ( also compasses [plural] ) =an instrument with two long thin parts joined together at the top, used for drawing circles
compass
compass 1 ( n ) ( kʌmpəs ) ( also magnetic compass ) =an instrument for finding direction, with a needle that always points to the north, e. g. a map and compass.
compass
قطب نما
قطبنما
compass ( فیزیک )
واژه مصوب: قطب‏نما 1
تعریف: وسیله‏ای با عقربۀ مغناطیسی که شمال مغناطیسی زمین را نشان می‏دهد و برای تعیین جهت به کار می‏رود
قطب نما
از اون کلماتی هست که توی هر جمله ممکنه یه معنی داشته باشه .
اما عمدتا اگه اسم باشه :حیطه و حوزه، قطب نما و پرگار و اگه فعل باشه فهمیدن، محدود و محصور کردن، اختراع کردن و نقشه کشیدن معنی میده
نشانگر
جهت یاب
( اسم ها ) :
قطب نما
پرگار
حوزه
حیطه
دایره
گرد
( فعل ها ) :
محدود کردن
جهت کردن
مدار چیزی را کامل نمودن
نقشه کشیدن
تدبیر کردن
درک کردن
اختراع کردن
قطب نما _ چیزی که به دور خود بچرخد
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١١)

بپرس