اسم ( noun )
• (1) تعریف: an instrument for determining direction, esp. one with a horizontal magnetic needle that rotates freely until it points to the magnetic north.
- Sailors relied on a compass to find their way across the ocean.
[ترجمه Meshkat] او به ندرت جسارت را فراتر از قطب نمای دارایی اش می کرد|
[ترجمه گوگل] ملوانان برای یافتن مسیر خود در اقیانوس به قطب نما تکیه می کردند[ترجمه ترگمان] ملوانان بر یک قطب نما تکیه می کردند تا راه خود را در میان اقیانوس پیدا کنند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: a boundary or limit, or the space or scope included within it.
• مشابه: circuit, scope
• مشابه: circuit, scope
- She rarely ventured beyond the compass of her estate.
[ترجمه گوگل] او به ندرت از قطبنمای داراییاش عبور میکرد
[ترجمه ترگمان] به ندرت از قطب نما ملک خود بیرون می آمد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] به ندرت از قطب نما ملک خود بیرون می آمد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Such ideas were beyond the compass of his imagination.
[ترجمه گوگل] چنین ایده هایی فراتر از قوه ی تصور او بود
[ترجمه ترگمان] این اندیشه های فراتر از قطب نمای تخیل او بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] این اندیشه های فراتر از قطب نمای تخیل او بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- This is not within the compass of the state's authority.
[ترجمه گوگل] این در حیطه اختیارات دولت نیست
[ترجمه ترگمان] این در محدوده اقتدار دولت نیست
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] این در محدوده اقتدار دولت نیست
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: (often pl.) a hinged instrument for drawing circles and arcs, with one leg ending in a point used as the pivot and the other ending in a pencil or pen that traces a curve as it is turned.
- It's best to use a compass for drawing circles or arcs for geometry.
[ترجمه مژده محمدظاهری] برای رسم دایره ها و منحنی ها در هندسه بهتر است از یک پرگار استفاده شود|
[ترجمه گوگل] بهتر است از قطب نما برای ترسیم دایره یا کمان برای هندسه استفاده کنید[ترجمه ترگمان] بهتر است از یک قطب نما برای کشیدن دایره و یا arcs برای هندسه استفاده کنید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
صفت ( adjective )
• : تعریف: forming a curve; rounded.
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: compasses, compassing, compassed
مشتقات: compassable (adj.)
حالات: compasses, compassing, compassed
مشتقات: compassable (adj.)
• (1) تعریف: to go all the way around; circle.
- On his voyages, he had compassed the globe.
[ترجمه گوگل] در سفرهایش، او کره زمین را دور زده بود
[ترجمه ترگمان] در سفره ای خود کره زمین را مرتب می کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] در سفره ای خود کره زمین را مرتب می کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to include entirely; encompass; encircle.
• مشابه: ring, surround
• مشابه: ring, surround
- The city was compassed by a wall of stone.
[ترجمه گوگل] شهر را دیواری سنگی احاطه کرده بود
[ترجمه ترگمان] شهر با دیواری از سنگ تمیز بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] شهر با دیواری از سنگ تمیز بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: to comprehend fully; grasp.
• مترادف: grasp
• مشابه: comprehend
• مترادف: grasp
• مشابه: comprehend
- The vastness of the universe is something that we as humans find difficult to compass.
[ترجمه گوگل] وسعت جهان چیزی است که ما به عنوان انسان به سختی میتوانیم آن را بشناسیم
[ترجمه ترگمان] وسعت عالم چیزی است که به آن اندازه که انسان ها برای قطب نما مشکل پیدا می کنند، وجود دارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] وسعت عالم چیزی است که به آن اندازه که انسان ها برای قطب نما مشکل پیدا می کنند، وجود دارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: to obtain or accomplish.
• مشابه: attain
• مشابه: attain
• (5) تعریف: to scheme or contrive.