اسم ( noun )
• (1) تعریف: the point that is equidistant from all points on the boundaries of something; exact middle.
• مترادف: dead center
• مشابه: axis, median, middle, midpoint
• مترادف: dead center
• مشابه: axis, median, middle, midpoint
- We will call the center of the circle point A.
[ترجمه ❤ N❤] ما با مرکز دایره A تماس خواهی گرفت.|
[ترجمه ELNAZ] ما اشاره کردیم به مرکز دایره ی A|
[ترجمه Hazel] ما به نقطه ی اشاره شده مرکزی میگیم a|
[ترجمه محدثه فرومدی] ما مرکز این دایره را نقطه آ خواهیم نامید|
[ترجمه آوا] ما مرکز دایره را نقطه ی a نامگذاری میکنیم|
[ترجمه B] ما با مرکز تماس گرفتیم و مرکز دایره A را اشاره کردیم . : )|
[ترجمه سوگی نیم] به مرکز دایره میگیم، نقطه a|
[ترجمه گوگل] مرکز دایره را نقطه A می نامیم[ترجمه ترگمان] ما به مرکز دایره میگیم \"الف\"
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: an axis or point around which something revolves or rotates.
• مترادف: axis, hub, nave, nucleus, pivot
• مشابه: center of gravity, convergence, crux, eye, focus
• مترادف: axis, hub, nave, nucleus, pivot
• مشابه: center of gravity, convergence, crux, eye, focus
- The Earth had been considered the center of the solar system, with other celestial bodies revolving around it.
[ترجمه گوگل] زمین به عنوان مرکز منظومه شمسی در نظر گرفته می شد و اجرام آسمانی دیگری به دور آن می چرخیدند
[ترجمه ترگمان] زمین به عنوان مرکز منظومه شمسی در نظر گرفته شده بود و دیگر اجرام سماوی در اطراف آن می چرخند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] زمین به عنوان مرکز منظومه شمسی در نظر گرفته شده بود و دیگر اجرام سماوی در اطراف آن می چرخند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: the area or part of something that forms the middle or the innermost part.
• مترادف: core, heart, kernel, marrow, middle, pith
• متضاد: surface
• مشابه: belly, nucleus
• مترادف: core, heart, kernel, marrow, middle, pith
• متضاد: surface
• مشابه: belly, nucleus
- They moved the furniture to the center of the room before painting.
[ترجمه گوگل] آنها قبل از رنگ آمیزی مبلمان را به مرکز اتاق منتقل کردند
[ترجمه ترگمان] آن ها مبل ها را قبل از نقاشی به وسط اتاق بردند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] آن ها مبل ها را قبل از نقاشی به وسط اتاق بردند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- These chocolate drops have liquid centers.
[ترجمه گوگل] این قطره های شکلات دارای مراکز مایع هستند
[ترجمه ترگمان] این قطرات شکلات مراکز مایع دارند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] این قطرات شکلات مراکز مایع دارند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: a place of focused or centralized activity.
• مترادف: base, focus, headquarters, hub, nerve center, nucleus
• مشابه: convergence, core, home, seat
• مترادف: base, focus, headquarters, hub, nerve center, nucleus
• مشابه: convergence, core, home, seat
- They're built a shopping center on that land back in the sixties.
[ترجمه امیر] ان ها یک مرکز خرید در دهه شصت در ان سرزمین ساختند|
[ترجمه گوگل] آنها در دهه شصت در آن زمین یک مرکز خرید ساخته اند[ترجمه ترگمان] آن ها در دهه شصت یک مرکز خرید در آن سرزمین ساخته بودند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- They give some excellent art classes at the community center.
[ترجمه گوگل] آنها چند کلاس هنری عالی در مرکز جامعه برگزار می کنند
[ترجمه ترگمان] آن ها به یک کلاس هنر عالی در مرکز جامعه می پردازند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] آن ها به یک کلاس هنر عالی در مرکز جامعه می پردازند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (5) تعریف: a place, person, or thing that is the main object of attention or interest.
• مترادف: focus, hub
• مشابه: centerpiece, crux, cynosure, nucleus, star
• مترادف: focus, hub
• مشابه: centerpiece, crux, cynosure, nucleus, star
- As an only child, he'd been somewhat used to being the center of attention in his family.
[ترجمه خوان ده خورخه باتیستا] به عنوان تک فرزند، تا حدی عادت به این داشت که در مرکز توجه خانواده اش باشد.|
[ترجمه گوگل] به عنوان تک فرزند، او تا حدودی به کانون توجه خانواده اش عادت کرده بود[ترجمه ترگمان] به عنوان یک بچه، تا حدی عادت داشت مرکز توجه به خانواده اش باشد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- A very unusual sculpture was the center of interest at the exhibit.
[ترجمه گوگل] یک مجسمه بسیار غیرمعمول مرکز توجه در این نمایشگاه بود
[ترجمه ترگمان] یک مجسمه بسیار غیر عادی مرکز توجه به این نمایشگاه بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] یک مجسمه بسیار غیر عادی مرکز توجه به این نمایشگاه بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (6) تعریف: in sports, a player occupying a middle position on a court or field.
- The center snapped the football to the quarterback.
[ترجمه گوگل] مرکز توپ را به کوارتر بک زد
[ترجمه ترگمان] مرکز فوتبال توپ را به بازیکن خط حمله برد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] مرکز فوتبال توپ را به بازیکن خط حمله برد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: centers, centering, centered
حالات: centers, centering, centered
• (1) تعریف: to place at a center.
• مشابه: centralize, concenter, converge, focus, pinpoint
• مشابه: centralize, concenter, converge, focus, pinpoint
- Please center the title on the page.
[ترجمه گوگل] لطفا عنوان را در مرکز صفحه قرار دهید
[ترجمه ترگمان] لطفا عنوان را در صفحه قرار دهید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] لطفا عنوان را در صفحه قرار دهید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to focus or concentrate.
• مترادف: concentrate, focus
• مشابه: converge
• مترادف: concentrate, focus
• مشابه: converge
- We centered our thoughts on her recent death.
[ترجمه گوگل] ما افکار خود را بر مرگ اخیر او متمرکز کردیم
[ترجمه ترگمان] ما افکار خود را در مرگ اخیر او متمرکز کردیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] ما افکار خود را در مرگ اخیر او متمرکز کردیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
• : تعریف: to be focused.
• مترادف: concentrate, focus
• مشابه: centralize
• مترادف: concentrate, focus
• مشابه: centralize
- The discussion centered on the new problems.
[ترجمه گوگل] بحث بر روی مشکلات جدید متمرکز شد
[ترجمه ترگمان] بحث بر روی مشکلات جدید متمرکز بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] بحث بر روی مشکلات جدید متمرکز بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید