اسم ( noun )
• (1) تعریف: something that is carried, borne, or endured, usu. with some difficulty.
• مترادف: load
• مشابه: affliction, care, cargo, cross, difficulty, encumbrance, freight, hardship, hindrance, impediment, millstone, onus, strain, task, tax, trial, trouble, weight, yoke
• مترادف: load
• مشابه: affliction, care, cargo, cross, difficulty, encumbrance, freight, hardship, hindrance, impediment, millstone, onus, strain, task, tax, trial, trouble, weight, yoke
- The packs were a heavy burden for the little burro.
[ترجمه farmiland] بسته ها یک بار سنگین برای کره خر بود|
[ترجمه گوگل] کوله ها بار سنگینی برای گورو کوچک بود[ترجمه ترگمان] بار سنگین بار سنگین بار سنگینی بار را بر دوش انداخت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- His mother's ill health is somewhat of a burden on us, but we bear up.
[ترجمه sara] ناخوشی مادرش مسئولیت نسبتا سنگینی بر روی دوش ما گذاشته، ولی ما تحمل می کنیم.|
[ترجمه گوگل] وضعیت بد مادرش تا حدودی بر دوش ما سنگینی می کند، اما تحمل می کنیم[ترجمه ترگمان] سلامتی مادرش تا حدی بر ما سنگینی می کند، اما ما تحمل می کنیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: responsibility.
• مترادف: charge, duty, obligation, onus, responsibility
• مشابه: liability, load, task
• مترادف: charge, duty, obligation, onus, responsibility
• مشابه: liability, load, task
- You have the burden of finishing the task since it was you who insisted on undertaking it.
[ترجمه گوگل] شما بار تمام کردن کار را بر عهده دارید زیرا این شما بودید که بر انجام آن اصرار داشتید
[ترجمه ترگمان] وظیفه شما این است که وظیفه را به پایان برسانید، چون خودتان اصرار کردید که این کار را به عهده بگیرید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] وظیفه شما این است که وظیفه را به پایان برسانید، چون خودتان اصرار کردید که این کار را به عهده بگیرید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: burdens, burdening, burdened
حالات: burdens, burdening, burdened
• : تعریف: to place a burden on; assign a burden to.
• مترادف: encumber, saddle, weigh down, weight
• متضاد: relieve, unburden
• مشابه: afflict, bother, charge, hamper, handicap, lade, obligate, oppress, overburden, overload, overtax, strain, tax, trouble, worry
• مترادف: encumber, saddle, weigh down, weight
• متضاد: relieve, unburden
• مشابه: afflict, bother, charge, hamper, handicap, lade, obligate, oppress, overburden, overload, overtax, strain, tax, trouble, worry
- His boss burdened him with a lot of work to finish over the weekend.
[ترجمه کیانوش] رئیسش با کارهای زیادی او را تحت فشار قرار داد تا طی آخر هفته به اتمام برساند|
[ترجمه گوگل] رئیسش کارهای زیادی را بر دوش او گذاشته تا آخر هفته تمام کند[ترجمه ترگمان] رئیسش او را با کاره ای زیادی تحت فشار قرار داد تا آخر هفته تمام شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
اسم ( noun )
• : تعریف: the repeated chorus of a song; refrain.
• مترادف: chorus, refrain
• مشابه: verse
• مترادف: chorus, refrain
• مشابه: verse