اسم ( noun )
• (1) تعریف: the top edge of a hollow object such as a cup; rim.
• مترادف: lip
• مشابه: brink, edge, rim
• مترادف: lip
• مشابه: brink, edge, rim
- The hot coffee spilled over the brim of the cup.
[ترجمه گوگل] قهوه داغ روی لبه فنجان ریخت
[ترجمه ترگمان] قهوه داغ روی لبه فنجان ریخت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] قهوه داغ روی لبه فنجان ریخت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: a flat or projecting edge, as of a hat.
• مترادف: visor
• مشابه: bill, shade
• مترادف: visor
• مشابه: bill, shade
- He touched the brim of his hat when he greeted her.
[ترجمه گوگل] هنگام احوالپرسی لبه کلاهش را لمس کرد
[ترجمه ترگمان] وقتی با او خوش وبش کرد لبه کلاهش را لمس کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] وقتی با او خوش وبش کرد لبه کلاهش را لمس کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- My baseball cap is white with a red brim.
[ترجمه گوگل] کلاه بیسبال من سفید با لبه قرمز است
[ترجمه ترگمان] کلاه بیسبال من از لبه قرمز سفید شده
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] کلاه بیسبال من از لبه قرمز سفید شده
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
حالات: brims, brimming, brimmed
حالات: brims, brimming, brimmed
• : تعریف: to be filled to the brim or to capacity.
• مشابه: abound, overflow
• مشابه: abound, overflow
- The pot was brimming with fresh tea.
[ترجمه علی اکبر منصوری] قوری داشت مملو از چای تازه میشد!|
[ترجمه گوگل] قابلمه پر از چای تازه بود[ترجمه ترگمان] دیگ پر از چای تازه بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Santa Claus sets off in his sleigh, his bag brimming with toys.
[ترجمه گوگل] بابا نوئل در سورتمه اش به راه می افتد، کیفش پر از اسباب بازی
[ترجمه ترگمان] بابا نوئل در سورتمه خود حرکت می کند و کیف پر از اسباب بازی را پر می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] بابا نوئل در سورتمه خود حرکت می کند و کیف پر از اسباب بازی را پر می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
مشتقات: brimless (adj.), brimmming (adj.)
مشتقات: brimless (adj.), brimmming (adj.)
• : تعریف: to fill to the top or brim.
• مترادف: fill
• مشابه: flood, overflow
• مترادف: fill
• مشابه: flood, overflow