bridle

/ˈbraɪdl̩//ˈbraɪdl̩/

معنی: دهانه، قید، مهار، افسار، پالهنگ، عنان، رام کردن، جلوگیری کردن از، کنترل کردن
معانی دیگر: مهار کردن (اسب)، لگام کردن، لجام زدن، هر چیزی که مهار کند، تحت اختیار داشتن یا گرفتن، (به نشان اعتراض یا غرور و غیره) سر خود را بالا انداختن، سر باز زدن، رنجیده شدن، (تسمه بندی سر اسب که شامل دهنه و افسار و بینی بند و پیشانی بند می گردد) پلاهنگ، پالاهنگ، زمام، رجوع شود به: frenum، (کشتیرانی) زنجیر مهار، دهه کردن

بررسی کلمه

اسم ( noun )
(1) تعریف: the part of a horse harness that includes the bit and reins and is used to guide or control.
مترادف: hackamore
مشابه: bit, halter, harness, headgear, headstall, snaffle

- She put the bridle on the horse and led him out of the barn.
[ترجمه گوگل] افسار را روی اسب گذاشت و او را از انبار بیرون آورد
[ترجمه ترگمان] افسار اسب را گرفت و او را از طویله بیرون برد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: anything that serves to restrain or guide.
مترادف: bit, check, curb, restraint
مشابه: leash, limit, muzzle, trammel

- He's always putting a bridle on our fun.
[ترجمه گوگل] او همیشه بر تفریح ​​ما افسار می گذارد
[ترجمه ترگمان] او همیشه افسار گسیخته ما را می گیرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: bridles, bridling, bridled
(1) تعریف: to fit a bridle onto.
مترادف: harness
مشابه: snaffle

- If you're going to learn to ride, you also have to learn to saddle and bridle your horse.
[ترجمه گوگل] اگر قصد دارید سوارکاری را یاد بگیرید، باید زین زدن و لگام زدن اسب خود را نیز یاد بگیرید
[ترجمه ترگمان] اگر می خواهی سواری یاد بگیری، باید از اسب یاد بگیری و اسب خودت را زین کنی
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to restrain or put limits on.
مترادف: control, curb, repress, restrain, suppress
متضاد: vent
مشابه: constrain, govern, harness, inhibit, leash, muzzle, restrict, subdue, tame

- We couldn't bridle our excitement.
[ترجمه علی جادری] ما نمی توانستیم هیجانمان را مهار کنیم.
|
[ترجمه گوگل] ما نتوانستیم هیجان خود را مهار کنیم
[ترجمه ترگمان] ما نمی توانستیم هیجانش را مهار کنیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
• : تعریف: to react with anger; take offense.
مترادف: bristle
مشابه: flinch, recoil, take exception

- He bridled at his mother's suggestion that he give up his art work and get an office job.
[ترجمه گوگل] او به پیشنهاد مادرش که کار هنری خود را رها کند و شغل اداری پیدا کند، مهار کرد
[ترجمه ترگمان] او از پیشنهاد مادرش که کار هنری خود را رها کرده و کار اداری خود را انجام می دهد، لگام بر لب گرفت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- She bridled at her colleague's personal attack.
[ترجمه گوگل] او در برابر حمله شخصی همکارش مهار شد
[ترجمه ترگمان] او از حمله شخصی همکارش در امده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

جمله های نمونه

1. he must bridle his tongue better
او باید زبانش را بهتر مهار کند.

2. to lead a horse by the bridle
با لگام اسب را به دنبال خود کشاندن

3. It is the bridle and spur that make a good horse.
[ترجمه گوگل]این افسار و خار است که اسب خوبی می سازد
[ترجمه ترگمان]این افسار و مهمیز است که اسب خوبی درست می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

4. A boisterous horse must have a rough bridle.
[ترجمه گوگل]اسب پرهیاهو باید افسار خشن داشته باشد
[ترجمه ترگمان]یک اسب خشن باید افسار تندی داشته باشد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

5. He led a white horse by the bridle.
[ترجمه گوگل]او یک اسب سفید را به لگام برد
[ترجمه ترگمان]اسب سفیدی را با ده نه اسب هدایت کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

6. He was leading a horse by the bridle.
[ترجمه گوگل]او اسبی را به لگام می برد
[ترجمه ترگمان]افسار اسب را گرفت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

7. Emma dismounted and took her horse's bridle.
[ترجمه گوگل]اما پیاده شد و افسار اسبش را گرفت
[ترجمه ترگمان]اما پیاده شد و افسار اسبش را گرفت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

8. You must learn to bridle your temper.
[ترجمه گوگل]شما باید یاد بگیرید که عصبانیت خود را مهار کنید
[ترجمه ترگمان]باید یاد بگیری که temper را مهار کنی
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

9. Anyone would bridle at such insults.
[ترجمه گوگل]هر کسی در برابر چنین توهین‌هایی مهار می‌کند
[ترجمه ترگمان]هر کسی از چنین توهینی به خودش فشار می آورد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

10. He learned to bridle his temper.
[ترجمه گوگل]او یاد گرفت که عصبانیت خود را مهار کند
[ترجمه ترگمان]یاد گرفت که خشم خود را مهار کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

11. Bridle is a harness.
[ترجمه گوگل]لگام یک مهار است
[ترجمه ترگمان]bridle یک افسار است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

12. Secure the bridle adjustment with a half-hitch to form a small loop.
[ترجمه گوگل]تنظیم افسار را با نیم بند محکم کنید تا یک حلقه کوچک تشکیل شود
[ترجمه ترگمان]برای تشکیل یک حلقه کوچک، تنظیم دهانه را با یک نیمه راه ایمن کنید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

13. The bridle lengths must also be symmetrical, and by general standards are long.
[ترجمه گوگل]طول افسار نیز باید متقارن باشد و طبق استانداردهای عمومی بلند باشد
[ترجمه ترگمان]طول دهانه نیز باید متقارن باشد و با استانداردهای عمومی زیاد است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

14. Then he puts on a bridle and saddle.
[ترجمه گوگل]سپس افسار و زین می گذارد
[ترجمه ترگمان]سپس افسار و زین را می گیرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

15. Julia, his bridle, I think, must still be in the tack room.
[ترجمه گوگل]جولیا، افسار او، فکر می‌کنم، هنوز باید در اتاق تکیه‌گاه باشد
[ترجمه ترگمان]جولیا، فکر می کنم افسار او هنوز باید در اتاق راه باشد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

دهانه (اسم)
eye, throat, mouthpiece, aperture, mouth, opening, spout, outfall, bridle, jet, embouchure, ostiole

قید (اسم)
qualification, trouble, assurance, stipulation, bond, provision, shackle, clog, fetter, tie, constraint, reservation, rocker, hamper, bridle, manacle, care for, encumbrance, modality, proviso

مهار (اسم)
halter, bearing rein, bridle, frenum, checkrein

افسار (اسم)
halter, bridle, harness, rein, tether, headstall

پالهنگ (اسم)
halter, bridle, leash

عنان (اسم)
curb, bridle, rein

رام کردن (فعل)
master, gentle, bridle, domesticate, subdue, daunt

جلوگیری کردن از (فعل)
check, repel, bridle, restrain

کنترل کردن (فعل)
control, bridle, govern, qualify

انگلیسی به انگلیسی

• rein, device used for leading horses
put a bridle on; restrain, control; draw up the head in resentment
a bridle is a set of straps that is put around a horse's head and mouth so that the person riding or driving the horse can control it.
when you bridle a horse, you put a bridle on it.
if you bridle, you react in a way that shows that you are angry or displeased with something that someone has done or suggested.

پیشنهاد کاربران

Unbridled economy : اقتصاد افسار گسیخته
1. لگام. افسار، 2. لگام زدن. دهنه زدن 3. کنترل کردن. نگه داشتن 4. براق شدن. برآشفتن
مثال:
a horse's bridle
یک افسار و لگام اسب
she bridled at his tone
زن از لحن او براشفت.
he bridled his indignation
او خشم اش را کنترل کرد و نگهداشت.
اسم : افسار ، لگام ، دهنه ( اسب )
Leather bands around a horse's head to control its movement
فعل :
۱ _ افسار بستن
put a bridle on
۲ _ خشم خود را برانگیختن
Show displeasure
bridle
to show sudden anger:
She bridled at the suggestion that she had been dishonest.
to show annoyance or anger:
Homeowners bridled at the new regulations.
to show hostility or resentment ( as to an affront to one's pride or dignity ) especially by drawing back the head and chin
...
[مشاهده متن کامل]

یک دفعه عصبانی شدن و جوش آوردن
نشان دادن ناراحتی و عصبانیت
حالتی که طرف از روی غرور بهش برمی خوره و سر و چونه ش رو بالا می گیره و درواقع سرسنگین می شه

منابع• https://dictionary.cambridge.org/dictionary/english/bridle• https://www.merriam-webster.com/dictionary/bridle
۱ - دهنه اسب
A headgear used to direct/govern a horse
**افسار اسب ( rein ) : بندی که به دهنه بسته می شود a strap attached to bridle

بپرس