اسم ( noun )
• (1) تعریف: distance from side to side measured perpendicularly to length; width.
• مشابه: extent
• مشابه: extent
- We measured the length and breadth of the room.
[ترجمه گوگل] طول و عرض اتاق را اندازه گرفتیم
[ترجمه ترگمان] طول و عرض اتاق را اندازه گرفتیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] طول و عرض اتاق را اندازه گرفتیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: extent or size.
• مشابه: dimension, play, size
• مشابه: dimension, play, size
- We were impressed with the breadth of his knowledge on the subject.
[ترجمه موسی] ما از وسعت دانش او در این زمینه تحت تأثیر قرار گرفتیم.|
[ترجمه گوگل] ما از وسعت دانش او در این زمینه تحت تأثیر قرار گرفتیم[ترجمه ترگمان] به وسعت دانش او در این زمینه تحت تاثیر قرار گرفتیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Who can measure the breadth of a mother's love?
[ترجمه موسی] چه کسی می تواند وسعت عشق یک مادر را اندازه گیری کند ( بسنجد ) ؟|
[ترجمه گوگل] چه کسی می تواند وسعت محبت مادر را بسنجد؟[ترجمه ترگمان] چه کسی می تواند وسعت عشق مادری را اندازه بگیرد؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: a piece of something having a standard or full width.
- She cut a breadth of the silk.
[ترجمه موسی] او پهنای پارچه ابریشم را برید.|
[ترجمه گوگل] عرض ابریشم را برید[ترجمه ترگمان] او یک مقدار پارچه ابریشمی را پاره کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید