صفت ( adjective )
• : تعریف: not going too far in the direction of any extreme so that rationality, harmony, or stability is achieved; keeping to proper proportions.
• متضاد: disproportionate, lopsided, unbalanced
• مشابه: stable, straight
• متضاد: disproportionate, lopsided, unbalanced
• مشابه: stable, straight
- The book gives a balanced account of the war, and the reader is left to decide whether the fight was worth it or not .
[ترجمه موسی] این کتاب شرح منصفانه ( عادلانه ) ای از جنگ را بیان می کند و خواننده می تواند تصمیم بگیرد که آیا این جنگ ارزش آن را داشت یا نه.|
[ترجمه گوگل] کتاب شرح متعادلی از جنگ ارائه می دهد و خواننده باید تصمیم بگیرد که آیا این جنگ ارزشش را داشت یا نه[ترجمه ترگمان] کتاب شرح متعادل از جنگ می دهد، و خواننده برای تصمیم گیری درباره اینکه آیا جنگ ارزش دارد یا نه، مانده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The panel provided a balanced commentary on the election.
[ترجمه موسی] این هیئت گزارشی منصفانه درباره انتخابات ارائه داد.|
[ترجمه گوگل] این هیئت یک تفسیر متوازن در مورد انتخابات ارائه کرد[ترجمه ترگمان] این هیات گزارش متوازن در مورد انتخابات ارائه کرده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- A balanced budget is not easy to achieve.
[ترجمه موسی] دستیابی به بودجه متعادل آسان نیست.|
[ترجمه گوگل] دستیابی به بودجه متعادل آسان نیست[ترجمه ترگمان] دستیابی به یک بودجه متعادل آسان نیست
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The newspaper tries to be balanced in its approach to the news.
[ترجمه موسی] روزنامه سعی می کند در برخورد با خبر بی طرف ( منصف ) باشد.|
[ترجمه گوگل] روزنامه سعی می کند در رویکرد خود به اخبار متعادل باشد[ترجمه ترگمان] این روزنامه می کوشد تا در رویکرد خود نسبت به این خبر متعادل شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید