اسم ( noun )
حالات: babies
حالات: babies
• (1) تعریف: a newly-born or very young child in the first stages of development; infant.
• مترادف: babe, bambino, infant, neonate, newborn
• مشابه: child, kid, nursling, papoose, suckling, toddler, tot, weanling, youngster
• مترادف: babe, bambino, infant, neonate, newborn
• مشابه: child, kid, nursling, papoose, suckling, toddler, tot, weanling, youngster
- The baby needs to be fed every few hours.
[ترجمه عسگر] نوزاد باید هر ساعته غذا بخورد|
[ترجمه .] بچه و عزیز میشه|
[ترجمه Honay] کودک هر چند ساعت کوتاه نیاز به غذا دارد|
[ترجمه گوگل] کودک باید هر چند ساعت یکبار شیر بخورد[ترجمه ترگمان] نوزاد باید هر چند ساعت غذا بخورد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Their baby began to walk at eleven months of age.
[ترجمه Mad Hatter] بچه آنها در یازده ماهگی شروع به راه رفتن کرد .|
[ترجمه شنان احمدی] نوزاد آنها در یازده ماهگی شروع با قدم گذاردن کرد|
[ترجمه شان] نوزاد آن ها در سن یازده ماهگی ، شروع به راه رفتن کرد.|
[ترجمه گوگل] کودک آنها در یازده ماهگی شروع به راه رفتن کرد[ترجمه ترگمان] نوزاد آن ها در ۱۱ ماهگی شروع به قدم زدن کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: a young or newborn animal.
• مترادف: newborn
• مشابه: progeny, suckling, weanling, young, youngster
• مترادف: newborn
• مشابه: progeny, suckling, weanling, young, youngster
- As a baby, this lion was cared for by humans.
[ترجمه گوگل] این شیر در کودکی توسط انسان نگهداری می شد
[ترجمه ترگمان] به عنوان یک کودک، این شیر مورد توجه انسان ها بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] به عنوان یک کودک، این شیر مورد توجه انسان ها بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: the youngest person in a family or group.
• مشابه: junior, youngster
• مشابه: junior, youngster
- My younger brother is the baby of the family.
[ترجمه نیلو] برادر کوچیکه ء من، ته تغاری خانواده است.|
[ترجمه گوگل] برادر کوچکترم فرزند خانواده است[ترجمه ترگمان] برادر کوچک تر من فرزند خانواده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: a person who behaves childishly or immaturely.
• مترادف: child
• مشابه: naif
• مترادف: child
• مشابه: naif
- Don't be such a baby; the water isn't that cold!
[ترجمه گوگل] اینقدر بچه نباش آب آنقدرها هم سرد نیست!
[ترجمه ترگمان] بچه بازی در نیار، آب آن قدرها هم سرد نیست!
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] بچه بازی در نیار، آب آن قدرها هم سرد نیست!
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (5) تعریف: (informal) a person, esp. a woman, who is the object of one's affection.
• مترادف: babe
• مشابه: gal, girl, girlfriend, honey, lass, sweetheart
• مترادف: babe
• مشابه: gal, girl, girlfriend, honey, lass, sweetheart
- My baby left me, but I know she'll come back.
[ترجمه گوگل] بچه ام مرا ترک کرد، اما می دانم که او برمی گردد
[ترجمه ترگمان] بچه ام مرا تنها گذاشت، اما می دانم که او بر می گردد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] بچه ام مرا تنها گذاشت، اما می دانم که او بر می گردد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (6) تعریف: (informal) something of personal concern or pride.
• مترادف: pride and joy
• مترادف: pride and joy
- That project is his baby.
[ترجمه نیلو] آن پروژه مثل بچه اش می ماند.|
[ترجمه ..] بچه و عزیزم میشه|
[ترجمه گوگل] آن پروژه فرزند اوست[ترجمه ترگمان] آن پروژه بچه اش است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
صفت ( adjective )
• (1) تعریف: very youthful; childlike.
• مشابه: childlike, infantile, innocent, young, youthful
• مشابه: childlike, infantile, innocent, young, youthful
- With that baby face, it's hard to believe he's going to be thirty.
[ترجمه نیلو] با این چهرهء بچگانه اش، باورش سخت است که دارد سی ساله می شود.|
[ترجمه گوگل] با آن چهره کودک، باورش سخت است که او سی ساله شود[ترجمه ترگمان] با این صورت، باورش سخته که اون ۳۰ سالش باشه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: very young.
• مترادف: infant, little, small
• مشابه: immature, newborn, young
• مترادف: infant, little, small
• مشابه: immature, newborn, young
- Let's see the baby elephant.
[ترجمه mohadese] بیاید یک فیل بچه ببینیم|
[ترجمه گوگل] بیایید بچه فیل را ببینیم[ترجمه ترگمان] بذار یه فیل کوچولو رو ببینیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: suitable for a baby.
• مترادف: infant
• مترادف: infant
- She finally donated most of her son's baby clothes that she'd been keeping.
[ترجمه گوگل] او سرانجام بیشتر لباسهای کودک پسرش را که همیشه نگه میداشت، اهدا کرد
[ترجمه ترگمان] او بالاخره لباس های نوزاد پسرش را که او نگهداری می کرد، اهدا کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] او بالاخره لباس های نوزاد پسرش را که او نگهداری می کرد، اهدا کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: babies, babying, babied
مشتقات: babyish (adj.)
حالات: babies, babying, babied
مشتقات: babyish (adj.)
• (1) تعریف: to overprotect and pamper.
• مترادف: coddle, cosset, mollycoddle, overprotect, pamper, spoon-feed
• مشابه: dandle, dote on, spoil
• مترادف: coddle, cosset, mollycoddle, overprotect, pamper, spoon-feed
• مشابه: dandle, dote on, spoil
- With he way you baby those children, it's no wonder they can't do anything for themselves.
[ترجمه Yeganeh] اینطور که شما خیلی زیاد بچه رو ناز پرورده کردین، تعجبی نداره که اونا نمیتونن حتی کاری واسه خودشون انجام بدن.|
[ترجمه گوگل] با توجه به این که او به این بچه ها بچه می دهید، جای تعجب نیست که آنها نمی توانند کاری برای خودشان انجام دهند[ترجمه ترگمان] با وجود اینکه اون بچه رو به دنیا اورده، تعجبی نداره که اونا نمی تونن کاری برای خودشون بکنن
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to treat with special care.
• مترادف: nurture
• متضاد: neglect
• مشابه: coddle, favor, protect
• مترادف: nurture
• متضاد: neglect
• مشابه: coddle, favor, protect
- He likes his wife to baby him when he's sick.
[ترجمه A learner] او دوست دارد وقتی مریض است، همسرش او را لوس کند.|
[ترجمه گوگل] او دوست دارد وقتی مریض است همسرش به او بچه بدهد[ترجمه ترگمان] اون از زنش خوشش میاد وقتی مریضه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید