صوفی آن است کز تمنی و خواست
گشت بیزار یکره و برخاست.
سنایی.
- به یکره ؛ سراسر. یک باره. ( یادداشت مؤلف ) : به یکره بر انبوه لشکر زدند
سپه با طلایه به هم برزدند.
اسدی.
غافل نبود در سرای طاعت تا مرد به یکره بقر نباشد.
ناصرخسرو.
|| یک بار. ( برهان ) ( آنندراج ) : بدو گفت از آن نامداران تویی
مگر یکره آواز او بشنوی.
فردوسی.
مردم دانا نباشد دوست او یک روز بیش هرکسی انگشت خود یکره کند در زورفین.
منوچهری.
یکره ز ره دجله منزل به مدائن کن وز دیده دوم دجله بر خاک مدائن ران.
خاقانی.
یکرهش دیدیم و عقل و دین و دل بر باد رفت وای جان ما اگر بینیم بار دیگرش.
جامی.
|| به یک نظر. به نظر اول. ( ناظم الاطباء ). فوری. بی تردید : ز دور هرکه مر او را بدید یکره گفت
زهی سوارنکوطلعت نکودیدار.
فرخی.