یکجا
/yekjA/
مترادف یکجا: روی هم رفته، کلاً، مجموعاً، یک کاسه
معنی انگلیسی:
لغت نامه دهخدا
- به یکجا ؛همراه : مسلم آن شب برنشست سه هزار سوار بااو به یکجا. ( تاریخ سیستان ).
- || جمعاً. کلاً. تماماً : و سی هزار مردم از آن به یکجا اسیر کرد. ( تاریخ سیستان ).
- یکجا بودن ؛ همراه بودن : عمربن شان العاری مردی مرد و معروف بود با عبدالعزیز یکجا بود حمله کرد. ( تاریخ سیستان ص 106 ).
- یکجا کردن ؛ گرد کردن چیزی. ( یادداشت مؤلف ). جمع کردن. فراهم کردن. یکی کردن.
|| در یک محل و در یک مکان. ( آنندراج ).
فرهنگ فارسی
۱- باهم یایکدیگر : وبدان زمانه حلال بودی که مردی دوجواهررایکجابزنی کردی . ۲- همگی بکلی : این پارچه ها را یکجا خریدهام .
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
۲. همه باهم.
مترادف ها
اشکارا، کاملا، بی درنگ، یکجا
سرتاسر، سربسر، کاملا، کلا، یکجا
با هم، بایکدیگر، یکجا، با همدیگر، بطور دسته جمعی، بضمیمه
یک مرتبه، یکجا
فارسی به عربی
پیشنهاد کاربران
بلافاصله