یکتو

لغت نامه دهخدا

یکتو. [ ی َ / ی ِ ] ( ص مرکب ) یک لا. ( یادداشت مؤلف ). یکتا :
رشته باریک شد چو یکتو شد.
سنائی.
عاقبت بر آن قرار دادند که خیمه یکتو سازند دورویه. ( جهانگشای جوینی ).
اگر من از دل یکتو برآورم دم عشقی
عجب مدار که آتش درافتدم به دوتویی.
سعدی.
- خیط یکتو ؛ رشته یکتا و یک تار :
صدهزاران خیط یکتو را نباشد قوتی
چون به هم برتافتی اسفندیارش نگسلد.
سعدی.
|| یکی. واحد. یگانه :
چون به صورت بنگری چشمت دو است
تو به نورش درنگر کآن یکتو است.
مولوی.
|| متحد. متفق. صمیمی : گفت سلطان دل یکتویی ندارد. ( جهانگشای جوینی ). پادشاه زادگان دیگر که دل یکتویی داشتند روان می گشتند. ( جهانگشای جوینی ). رفیقان یکتو انتهاز ایام طرب را پیش از آنکه خزان در پیش آید... ( جهانگشای جوینی ). و رجوع به یک تا شود.

فرهنگ فارسی

یک لا یکتا

پیشنهاد کاربران

یکتا
بی همتا
هست معشوق آنک او یکتو بود
مبتدا و منتهاات او بود
✏ �مولانا�

بپرس