یک کله
لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی
گویش مازنی
پیشنهاد کاربران
یک نفس. [ ی َ / ی ِ ن َ ف َ ] ( ص مرکب ، ق مرکب ) یک دم. یک لحظه. به اندازه یک دم زدن. || بی توقف. ( یادداشت مؤلف ) . بی امان :
که ما را در آن ورطه یک نفس
زننگ دو گفتن به فریاد رس.
سعدی.
- یک نفس رفتن و یک نفس دویدن ؛ بی توقف رفتن.
- یک نفس زدن ؛ چیزی گفتن. ( آنندراج ) .
که ما را در آن ورطه یک نفس
زننگ دو گفتن به فریاد رس.
سعدی.
- یک نفس رفتن و یک نفس دویدن ؛ بی توقف رفتن.
- یک نفس زدن ؛ چیزی گفتن. ( آنندراج ) .
پی در پی
یکسره
پشت سرِ هم
لاینقطع
پیوسته
دایم
مدام
مداوم
بی وقفه
به طورِ متوالی
مسلسل
مستمر
یکسره
پشت سرِ هم
لاینقطع
پیوسته
دایم
مدام
مداوم
بی وقفه
به طورِ متوالی
مسلسل
مستمر
شب و روز راندن ؛ توقف نکردن. ( یادداشت مؤلف ) . بدون درنگ و توقف شتافتن. لاینقطع حرکت کردن. بی گرفتن خستگی در حرکت بودن :
شب و روز راندند با کام و ناز
خدای جهاندارشان کارساز.
فردوسی.
شب و روز راندند با کام و ناز
خدای جهاندارشان کارساز.
فردوسی.