فرهنگ فارسی
فرهنگ معین
مترادف ها
یک هزارم، یک هزار
پیشنهاد کاربران
هزاریک. [ هََ / هَِ زارْ ی َ / ی ِ ] ( اِ مرکب ) یک هزارم. یک قسم از هزار قسم. از هزار یکی. ( یادداشت به خط مؤلف ) :
هزاریک زآن کاندر سرشت او هنر است
نگار و نقش همانا که نیست در ارتنگ.
فرخی.
هزاریک زآن کامسال کرد خواهی باز
به تیغ تیز به هند اندرون نکردی پار.
مسعودسعد.
هزاریک زآن کاندر سرشت او هنر است
نگار و نقش همانا که نیست در ارتنگ.
فرخی.
هزاریک زآن کامسال کرد خواهی باز
به تیغ تیز به هند اندرون نکردی پار.
مسعودسعد.