همه یک زبان آفرین خواندند
بر تخت زر گوهر افشاندند.
فردوسی.
همه همواره یک زبان شده اندکو خداوند دولتی ست جوان.
فرخی.
هیچکس یک بیت و یک معنی از این که در او گفته بود منکر نشد الا همه به یک زبان گفتند... ( تاریخ سیستان ).بر دعای دولتش در شش جهت
هفت مردان یک زبان بینم همی.
خاقانی.
به خانی برکیوک و جلوس او در دست ملک یک زبان شدند. ( جهانگشای جوینی ).برو با دوستان آسوده بنشین
چو بینی در میان دشمنان جنگ
و گر بینی که با هم یک زبانند
کمان را زه زن و بر باره بر سنگ.
سعدی ( گلستان ).
تو آمرزیده ای واﷲ اعلم که اقلیمی به خیرت یک زبانند.
سعدی.
- یکدل و یک زبان ؛ که زبان و دلش یکی باشد. یکرنگ. صمیمی. همدل. موافق : برادر بدش یکدل و یک زبان
از او کمتر آن نامدار جهان.
فردوسی.
کنون داستان گوی در داستان از آن یکدل و یک زبان راستان.
فردوسی.
چو نزدیک نوشین روان آمدندهمه یکدل و یک زبان آمدند.
فردوسی.
بعد از آنکه همه یکدل و یک زبان بودند هرکسی از ایشان رایی و اختلافی و اختیاری گرفت. ( تاریخ قم ص 146 ). به سبب آنکه همه یکدل و یک زبان باشند. ( تاریخ قم ص 252 ).- یک زبان شدن ؛ موافقت نمودن. همدل شدن. ( ناظم الاطباء ). ورجوع به ترکیب یک زبان و یکدل شدن شود.
- یک زبان و یکدل شدن ؛ یکدل و یک زبان شدن. متفق القول گشتن. همرای و همزبان شدن :
تو شمع انجمنی یک زبان و یک دل شو
خیال و کوشش پروانه بین و خندان باش.
حافظ.
و رجوع به ترکیب یکدل و یک زبان شود.