یک روی

لغت نامه دهخدا

یک روی. [ ی َ / ی ِ ] ( ص مرکب ) یک رو. دارای یک روی. ( ناظم الاطباء ). مقابل دوروی. یک رویه :
باغی است بدین زینت آراسته از گل
یک سو گل دوروی و دگرسو گل یک روی.
فرخی.
|| مخلص. ( مهذب الاسماء ). بی آمیزش. خالص. ساده. صادق. ( ناظم الاطباء ). متوافق. متفق. ( یادداشت مؤلف ) :
چون نیست حال ایشان یک روی و یک نهاد
گاهی به سوی مغرب و گاهی به خاورند.
کسایی.
چون دو برگ سبز کز یک دانه سر بیرون کنند
یکدل و یک روی در نشو و نما بودیم ما.
صائب.
- به یک روی ؛ از جهتی. از سویی :
سیاوش به یک روی از آن شاد گشت
به یک روی پر درد و فریاد گشت.
فردوسی.
گل دوروی به یک روی با تو دعوی کرد
دگر رخش ز خجالت به زعفران ماند.
سعدی.
|| یکدست. یکنواخت. || که پشت و روی آن یکی باشد. که پشت و رو نداشته باشد. || ( ق مرکب ) همه. همگی. تماماً. به کلی :
به رامش نهادند یک روی روی
هم آن یک سواره هم آن نامجوی.
فردوسی.

فرهنگ فارسی

( یک رو ی ) ۱- صمیمی خالص ظاهر وباطن یکی : من خیال میکردم با مرید باید یکرو و خودمانی بود. ۲- یکدست یکنواخت . ۳- که پشت و روی آن یکی باشد که پشت رو نداشته باشد.

پیشنهاد کاربران

بپرس