سواری نشد پیش او یک تنه
همی تاخت از قلب تا میمنه.
فردوسی.
همی گشت گرد سپه یک تنه که دارد نگه میسر و میمنه.
فردوسی.
با یک تنه تن خود چون بس همی نیایی اندر مصاف مردان چه مرد هفت و هشتی.
ناصرخسرو.
یک تنه صدهزار تن می نهمت چو آفتاب ارچه به صدهزار یک بدرستاره لشکری.
خاقانی.
غوغا کنیم یک تنه چون رستم و دریم درع فراسیاب به پیکان صبحگاه.
خاقانی.
همرهند این پنج تن چون کاف و ها یا عین و صادیک تنه چون قاف والقرآن من اینجا مانده ام.
خاقانی.
این یک تنه صد لشکر جرار چو خورشیدکآرایش این دایره سبزغطایی.
خاقانی.
یک تنه چون آفتاب بر سپه شب زندهرکه بود چون سپهر هم به تن خود سوار.
خاقانی.
یک تنه سوی صید رفت برون تا ز دل هم به خون بشوید خون.
نظامی.
وز آنجا یک تنه شاپور برخاست دواسبه راه رفتن را بیاراست.
نظامی.
ملک خواند مداح را یک تنه روان گشت بی لشکر و بی بنه.
نظامی.
و گر بودی او یک تنه یادگیرسخنگوی را می گشادی ضمیر.
نظامی.
برنیایم یک تنه با سه نفرپس ببرّمشان نخست از یکدگر.
مولوی.
|| ( ضمیر مبهم مرکب ) یک تن. یک نفر : ببسیج هلا زاد و کم نیاید
از یک تنه گر بیشتر نباشد.
ناصرخسرو.
|| ( ص نسبی ) تنها. یگانه. ( یادداشت مؤلف ) : قاف از تو رخنه سر شد و عنقا شکسته پر
اززال خرد یک تنه تنها چه خواستی.
خاقانی.
یک تنه آفتاب را گفتندکه همی زیست سالیان خلوت.
خاقانی.
پرده نشینان که درش داشتندهودج او یک تنه بگذاشتند.
نظامی.
|| زبده. مجرد. بی بنه. ( یادداشت مؤلف ) : بفرمود تا لشکرش با بنه
برفتند و او ماند خود یک تنه.
فردوسی.
بفرمود تا رخت و بنه آنجا گذارند و تنی چند یک تنه با او برنشینند. ( تاریخ طبرستان ). || متحد. همدل. ( یادداشت مؤلف ) : بیشتر بخوانید ...