چه باشد ار به وفا دست گیردم یک بار
گرم ز دست به یک بار برنمی گیرد.
سعدی.
صد بار بدی کردی و دیدی ثمرش رانیکی چه بدی داشت که یک بار نکردی ؟!
؟
|| یک دفعه و ناگهان. به یک باره. یک باره. به یک بارگی. ( یادداشت مؤلف ). کرة. دفعه. تارة. مرة. ( منتهی الارب ) ( ترجمان القرآن ).- به یک بار ؛ یک باره. یک بارگی. ناگهان : یک سال چون بر این آمد نصر احمد، احنف قیس دیگر شده بود در حلم... و اخلاق ناستوده به یک بار ازوی دور شده بود. ( تاریخ بیهقی ). آن قوم که مرده بودند همه به یک بار زنده شدند و برخاستند. ( قصص الانبیاء ص 143 ).
نمی دانم دگر اینجا به ناچار
چوخر در گل فروماندم به یک بار.
عطار.
تو را آتش ای دوست دامن بسوخت مرا خود به یک بار خرمن بسوخت.
سعدی ( بوستان ).
چشمت به تیغ غمزه خونخوار برگرفت تا هوش و عقل خلق به یک بار درگرفت.
سعدی.
عشقت بنای صبر به کلی خراب کردجورت در امید به یک بار درگرفت.
سعدی.
وقتی صنمی دلی ربودی تو خلق ربوده ای به یک بار.
سعدی.
ز روی کار من برقع درانداخت به یک بار آنکه در برقع نهان است.
سعدی.
|| بالتمام. یک باره. همه. ( یادداشت مؤلف ) : نمی سازم به سنگ کم سبک میزان همت را
مراد هر دو عالم را از او یک بار می خواهم.
صائب.