از کهن ترین قصه های عامیانۀ فارسی. نخستین بار این قصه در عجایب المخلوقات محمد بن احمد طوسی آمده است. آرتور کریستن سن، ه . استیوارد، و صبحی مهتدی (با نام رمال باشی) از دیگر راویان این قصه بوده اند. درون مایۀ اصلی قصه در روایت های مختلف چنین است که روزی حمالی درپی انتقام از رمال باشی دربار به رمالی روی می آورد و به مددِ بخت، انگشتریِ گم شدۀ دختر پادشاه را پیدا می کند و به دربار راه می یابد و رمال باشی پادشاه می شود. هربار که پادشاه برای بلایای حادث شده به رمال خود روی می آورد، او با دل نگرانی، اما با یاری بخت خوش، برای آن حادثه راه حلی می یافت. روزی پادشاه مشت خود را پیش روی او می آورد و می پرسد در مشت من چیست؟ رمال باشی از سر عجز می گوید: «یک بار جستی مَلَخَک ـ دو بار جستی مَلَخَک ـ آخر به دستی/ نَرَستی مَلَخَک»، تصادفاً پادشاه، پس از سه بار دست پیش بردن، ملخی را در مشت گرفته بود. پادشاه پاداش بزرگی به او می دهد. در نتیجه، رمال باشی به غرور می افتد. روزی پادشاه از او می پرسد که چه بر قلاب ماهی گیری او خواهد افتاد؟ رمال باشی به غرور فریاد برآورد که تخم سیمرغی! چنین نشد و رمال باشی از قصر بیرون رانده شد.
wikijoo: یه_بار_جستی_ملخک