تو ز صد ینبوع شربت می کشی
هرچه زان صد کم شود کاهد خوشی.
مولوی.
نک منم ینبوع آن آب حیات تا رهانم عاشقان را از ممات.
مولوی.
گر توینبوع الهی بوده ای این چنین آب سیر نگشوده ای.
مولوی.
|| جوی خرد بسیارآب. ج ، ینابیع. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || بچه دراج. ( دهار ).ینبوع. [ یَم ْ ] ( اِخ ) ینبع. بندرگاهی در حجاز که ینبع نیز گویند. ( ناظم الاطباء ). رجوع به ینبع شود.