کوهی ست به یمگان که نبینند گروهی
کز چشم حقیقت سپس ستر شقایند.
ناصرخسرو.
بر من گذر یکی که به یمگان درمشهورتر ز آذر برزینم.
ناصرخسرو.
شکر آن خدای را که به یمگان ز فضل اوبر جان و مال شیعت فرمانروا شدم.
ناصرخسرو.
اگر خوار است و بیمقدار یمگان مرا اینجا بسی عز است و مقدار.
ناصرخسرو.
منگر بدان که در ده یمگان محبوس کرده اند مجانینم.
ناصرخسرو.
من به یمگان به بیم و خوار و به جرم ایمنند آنکه دزد و میخوارند.
ناصرخسرو.
ناصرخسرو چو در یمگان نشست آه او از چرخ این کیوان گذشت.
عطار.
گوشه ٔیمگان گرفت و کنج کوه تا نبیند روی شوم آن گروه.
عطار.