یقق

لغت نامه دهخدا

یقق. [ ی َ ق َ ] ( ع اِ ) پنبه. ( از ناظم الاطباء ). || پیه خرمابن. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ).

یقق. [ ی َ ق َ / ق ِ ] ( ع ص ) ابیض یقق ؛ نیک سپید. ج ، یقائق. ( از منتهی الارب ) ( از آنندراج ). سخت سپید. ( دهار ). سفیدی سخت سفید. ( مهذب الاسماء ). ثعالبی ذیل اقسام رنگها آرد: فی ترتیب البیاض : ابیض. ثم یقق. ثم لهق... ( فقه اللغة ص 40 ). و ذیل اشباع و تأکیدآرد: ابیض یقق. ( ص 46 ) : و یشاهد ایضاً فی الحلزونات المضاهیة فی القدر للانملة البیاض الیقق و السواد الحالک. ( الجماهر بیرونی ص 155 ). فانا نأخذ من الابیض الیقق ثم یشرب حمرة یسیرة. ( الجماهر ص 50 ).

فرهنگ فارسی

ابیض یقق نیک سپید سخت سپید

پیشنهاد کاربران

بپرس