یقفور

لغت نامه دهخدا

یقفور. [ ] ( اِخ ) گویند در زمان رشید زنی از خاندان هرکل فرمانروای روم بود و با رشید ملاطفت می کرد و او را پسر کوچکی بود، چون به سن رشد رسید فرمان روایی بدو مفوض شد، لکن آن پسر به تباهکاری پرداخت و با رشید به خشونت رفتار می کرد. رشید از وضع کشور روم هراسان شد و آن پسر را کشت. در نتیجه رومیان خشمگین شدند و مردی به نام یقفور طغیان کرد و آن زن را بکشت و خود بر کشور استیلا یافت و به رشید نوشت : اما بعد، زنی را به عنوان «شاه » تعیین کرده و خود را به جای «رخ » گذارده بودی. شایسته است بدانی که از این پس من «شاه » هستم و تو به منزله «رخ » می باشی و باید آنچه آن زن به تو می پرداخت تو آن را به من بسپاری. رشید همین که نامه را خواند به نویسندگان گفت به وی پاسخ دهید. هر پاسخی را که نزد وی آوردند نپسندید و چون خوداو خطیب و شاعر بود نوشت : بسم اﷲالرحمن الرحیم ، از بنده خدا هارون الرشید به یقفور سگ روم. اما بعد، نامه تو را دریافتم و پاسخ آن چیزی است دیدنی نه شنیدنی ، و السلام علی من اتبع الهدی. آنگاه با گروهی بیمانند بدو تاخت و کشور وی را تصرف کرد و به قتل پرداخت وگروهی را به اسارت آورد. یقفور در سر راه وی آتش عظیمی برافروخت. محمدبن یزید شیبانی از میان آتش گذشت و مردم همه او را دنبال کردند و از آتش گذشتند. چون یقفور دید راه گریزی ندارد و ناچار مغلوب می شود، از در مصالحه درآمد و پرداختن مبلغی جزیه را به گردن گرفت که هم خود شخصاً آن را بپردازد و هم از دیگر مردم کشورش بگیرد و روانه کند. ( از صبح الاعشی ج 1 ص 192 ).

پیشنهاد کاربران

بپرس