یساری
لغت نامه دهخدا
یساری. [ ی َ ] ( اِخ ) ابومصعب «مطرف بن » عبداﷲبن سلیمان بن یسار یساری ، از راویان بود و از مالک بن انس خبر شنید و محمدبن یحیی ذهلی از او روایت کرد. ( از لباب الانساب ).
یساری. [ ی َ ] ( اِخ ) سلیمان بن محمد یساری حجازی ، وی از عبداﷲبن عمران بن ابی فروة حدیث شنید وزبیربن بکار از او روایت دارد. ( از لباب الانساب ).
یساری. [ ی َ ] ( اِخ ) سلیمان بن محمدبن عبداﷲبن یسار اسلمی یساری مدنی جاری ، در جار سکنی گزید و از عبداﷲبن زیدبن اسلم و مالک بن انس و ابی ذئب و جز آنان روایت دارد. او راستگو بود. ( از لباب الانساب ).
فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
آسان
کار آسان و راحت
میسر
قابل انجام
به قدر بسندش یساری بود
کند کاری ار مرد کاری بود
✏ �نظامی�
کار آسان و راحت
میسر
قابل انجام
به قدر بسندش یساری بود
کند کاری ار مرد کاری بود
✏ �نظامی�