یرنداخ

لغت نامه دهخدا

یرنداخ. [ ی َ رَ ] ( ترکی ، اِ ) یرنداق. دوال. تسمه. ( یادداشت مؤلف ). سختیان. ( لغت فرس اسدی نسخه خطی نخجوانی ) :
گفتم میان کشانی گفتا که هیچ نایم
زد دست بر کمربند بگسست او یرنداخ .
عسجدی.
و رجوع به یرنداق شود.

پیشنهاد کاربران

بپرس