بر من که شدم ایل غمت جور مکن بیش
ورنه من و یرغوی الغخان ممالک.
وصاف الحضرة.
- یرغو بردن ؛ داوری بردن : گر بیوفایی کردمی یرغو به قاآن بردمی
کان کافر اعدا می کشد وین سنگدل احباب را.
سعدی.
به حکم چشم ترک او نهادم سر چو دانستم که سر بیرون نشایدبرد از یرغوی این ترکان.
اوحدی.
- یرغو پرسیدن ؛ بازپرسی کردن. به خصومت و داوری رسیدگی نمودن : خواندمیر ذیل حالات پسران یافث بن نوح آرد: روس ( پسر یافث ) بغایت بی آزرم بود و رسم یرغو پرسیدن اختراع کرد. ( حبیب السیر جزو اول ج 3 ص 3 ). چون ملک فخرالدین بپرسیدن یرغوی ایشان پرداخت همه انکار کردند. ( رجال حبیب السیر ص 54 ).- به یرغو رفتن ؛ به داوری رفتن :
به یرغو می توان رفتن ز دست او ولی ترسم
وفای او بنگذارد که در یرغو سخن گویم.
اوحدی.
- به یرغو کشیدن کسی را ؛ به محاکمه کشیدن او : به یرغو کشیدی گنه کار را
سرش ساختی افسر دار را.
؟ ( تاریخ غازانی ص 5 ).
|| محکمه. دادگاه. ( یادداشت مؤلف ).لفظ مغولی است به معنی مرافعه و دادخواهی. ( حاشیه فیه مافیه ) : تتاران نیز حشر را مقرند و می گویند یرغویی خواهد بودن. فرمود که دروغ می گویند می خواهند که خود را با مسلمانان مشارک کنند که یعنی ما نیز می دانیم و مقریم. ( فیه مافیه ص 65 س 14 ). || سرهنگ و چاووش و شحنه. ( ناظم الاطباء ). سرهنگ. شحنه. ( مدارالافاضل ). یاغور. قاضی. داور. یارغو. یاغورچی.( یادداشت مؤلف ) : بیشتر بخوانید ...