یاوری

/yAvari/

مترادف یاوری: تایید، عون، کمک، مدد، معاضدت، نصرت، همرایی، یاری

معنی انگلیسی:
help, service, accommodation

لغت نامه دهخدا

یاوری. [ وَ ] ( حامص ) معاونت و اعانت و رفاقت و همراهی. ( ناظم الاطباء ). عون. مدد. امداد. کمک. یاری. دستگیری. پایمردی :
از آن یاوریها پشیمان شدند
پراندیشه دل سوی درمان شدند.
فردوسی.
نامها نوشت و ازملوک طوایف یاوری خواست. ( مجمل التواریخ ).
یاری و یاوری ز خدا و مسیح بادت
کز دیده رضای تو بِه ْ یاوری ندارم.
خاقانی.
در ساحت جهان ز جهان یاوری مجوی
در آب غرقه گرد و ز ماهی امان مخواه.
خاقانی.
چو عاجز شدی رایش از داوری
ز فیض خدا خواستی یاوری.
نظامی.
هم زو برسی به یاوریها
هم باز رهی ز داوریها.
نظامی.
- یاوری بخش ؛ اعانت کننده :
بزرگا بزرگی دها بی کسم
تویی یاوری بخش ویاری رسم.
نظامی ( از آنندراج ).
- یاوری جستن ؛ کمک خواستن :
شبانه عجب ماند از آن داوری
در آن کار جست از خرد یاوری.
نظامی.
- یاوری خواستن ؛ کمک خواستن :
به پیش نیا شد به خواهشگری
وزو خواست دستوری و یاوری.
فردوسی.
نامه ها نوشت و از ملوک طوایف یاوری خواست. ( مجمل التواریخ ).
گر خصم او به جهد طلسمی بساخته ست
آنقدر هم ز قدرت او خواست یاوری.
خاقانی.
- یاوری کردن ؛ کمک کردن. مدد رسانیدن : چون خبر کشتن یزید به مروان بن محمد رسید از حدود آذربایجان بیامد که حکم و عثمان پسران ولید را یاوری کند. ( مجمل التواریخ ). اگر همه عالم او را دهی از آن کار فروننشیند و کس یکدیگر را یاوری نکنند. ( مجمل التواریخ ص 102 ).
فلک میکند شاه را یاوری
مرا کی بود بر فلک داوری.
نظامی.
بخت بلندت رهبری کرد و اقبال و سعادت یاوری. ( گلستان سعدی ).
ترایاوری کرد فرخ سروش.
سعدی.
چندان که جهد بود دویدیم در طلب
کوشش چه سود چون نکند بخت یاوری.
سعدی.
بسا زورمندا که افتاد سخت
بس افتاده را یاوری کرد بخت.
سعدی ( بوستان ).
در این نوبت ترا فلک یاوری کرد. ( گلستان ).
ولی چون نکرد اخترم یاوری
گرفتند گردم چو انگشتری.
سعدی ( بوستان ).

یاوری. [ وَ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان خالصه بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع در 21000 گزی شمال باختری کرمانشاهان. 103 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5 ).

فرهنگ فارسی

عمل وشغل یاور

پیشنهاد کاربران

بپرس