بار ولایت بنه از دوش خویش
نیز بدین شغل میاز و مدن.
کسائی.
بکن کار وکرده به یزدان سپاربخرما چه یازی چه ترسی ز خار.
فردوسی.
بفرمود تا باسپهبد برفت از ایوان سوی جنگ یازید تفت.
فردوسی.
چه سازی همی زین سرای سپنج چه نازی به نام و چه یازی به گنج.
فردوسی.
از این آگهی یابد افراسیاب نیازد به خورد و نیازد به خواب.
فردوسی.
بگردند یکسر ز عهد وفابه بیداد یازند و جور و جفا.
فردوسی.
نفرمایم و خود نیازم به بدبه اندیشه دلرا نسازم به بد.
فردوسی.
بدانید کین تیز گردان سپهرنتازد به داد و نیازد بمهر.
فردوسی.
تهی کرد باید از ایشان زمین نباید که یازند از این پس به کین.
فردوسی.
به فرهنگ یازد کسی کش خردبود در سر و مردمی پرورد.
فردوسی.
کنون از گذشته مکن هیچ یادسوی آشتی یاز با کیقباد.
فردوسی.
برهنه چو زاید ز مادر کسی نباید که یازد به پوشش بسی.
فردوسی.
همی از تو خواهم یک امشب سپنج نیازم به چیزت از این در مرنج.
فردوسی.
سوی آشتی یاز تا هر چه هست ز گنج و ز مردان خسروپرست.
فردوسی.
ای قحبه بیازی به دف زدوک مسرای چنین چون فراستوک.
زرین کتاب.
ز همه خوبان سوی تو بدان یازم که همه خوبی سوی تو شده یازان.
شهره آفاق.
همه به رادی کوش و همه به دانش یازهمه به علم نیوش و همه به فضل گرای.
فرخی.
به غزو کوشد و شاهان همی به جستن کام به جنگ یازد و شاهان همی به جام عقار.
فرخی.
ایا نیاز به من یاز و مر مرا مگدازکه ناز کردن معشوق دلگداز بود.
لبیبی.
به که رو آرد دولت که برِ او نرودبه کجا یازد جیحون که به دریا نشود.
منوچهری.
سپردم بدین ناقه چونین قفاری بیشتر بخوانید ...