وزان پس چنین گفت بهرام را
که هرکس که جویا بود کام را
چو در خور بجوید بیابد همان
دراز است یازنده دست زمان.
فردوسی.
هر سعادت کز وجود سعداکبر فایض است سوی ذات او چو جان سوی خرد یازنده باد.
ابن یمین.
|| کشنده.- یازنده سر ؛ سرکش :
بترسیدکز وی رسد پیشتر
جهانگیر بهرام یازنده سر.
فردوسی.
|| دراز. طولانی. ممتد. ممدود. کشیده : یازنده شبی از غم او آنکه درست است
از تنگ دلی جامه کند لخته و پاره.
خسروی ( از لغت فرس ص 512 ).
شد آکنده بلورین بازوانش چو یازنده کمند گیسوانش.
فخرالدین اسعد ( ویس و رامین ).
در زمی اندر نگر که چرخ همی با شب یازنده کار زار کند.
ناصرخسرو.
یازنده تر از روزشماری ای شب تاریکتر ار زلف نگاری ای شب.
معزی.
|| نموکننده. بالنده. ( یاد داشت به خط مرحوم دهخدا ) : همان سرو یازنده شد چون کمان
ندارم گران گر سرآید زمان.
فردوسی.
گشت یازنده چو اندر شب مهتاب خیار.سوزنی.
به دربای آن سرو یازنده بالاکف راد خود را سوی کیسه یازی.
سوزنی.
|| حرکت کننده. جنبش کننده. ( رشیدی ). || درازکننده در خرامنده. متمایل ؛ اُسد؛ شیر یازنده. ( منتهی الارب ).