که بودند یازان به خون پدر
ز تنهای ایشان جدا کرد سر.
فردوسی.
همی بود بهرام خشتی به دست چنان چون بود مردم نیم مست.
فردوسی.
نرستند جز اندک از دست اوی به خون بود یازان سرمست اوی.
فردوسی.
جهان را به مردی نگهداشتندیکی چشم بر تخت نگماشتند.
نبودند یازان به تخت کیان
همان بندگی را کمر بر میان.
فردوسی.
به پیری سوی گنج یازان تر است به مهر و به دیهیم نازان تر است.
فردوسی.
چو نزدیکتر گشت با خنگ عاج همی بود یازان به پیرایه تاج.
فردوسی.
هنر هر چه بگذشت بر گوش اوی بفرهنگ یازان شدی هوش اوی.
فردوسی.
ز همه خوبان سوی تو بدان یازم که همه خوبی شد سوی رخت یازان.
شهره آفاق ( از فرهنگ اسدی ).
تا نگیرد بازیازان کش خرامیدن ز کبک تا نیاموزد خرامان کبک نازیدن ز باز.
سوزنی.
گر ابر نه در دایگی طفل شکوفه است یازان سوی او از چه گشوده ست دهان را.
انوری.
گفتی برهانمت ز عطارشد عمر و دلت نبود یازان.
عطار.
همچو شاخ بید یازان چپ و راست که ز بادش گونه گونه رقصهاست.
مولوی ( مثنوی ).
- دست یازان ؛ دست درازکننده : وصل تو درون پاک خواهد
پاکی سوی تست دست یازان.
عطار.
|| بالان. بالنده : هم از پشت او داور کردگار
درختی نو آورد یازان به بار.
فردوسی.
تازان چون کبک دری در کمریازان چون سروسهی در چمن.
فرخی.
سرو و چنار یازان در هر چمن ولیک باحسن و زیب قد تو سرو و چنار نیست.
مسعودسعد.
این دره صدف شاهی و ثمره شجره خانی یازان و نازان گشت و یقین دانست که بر امتداد ایام در باغ عدالت نهالی مثمر و دوحه ای سایه گستر خواهد بود. ( تاریخ غازانی ص 7 ). || کشیده شده. کشیده. ممتد. در حال کشیده شدن. دراز شده : زمیدان آتشی سوزان برآمد
چو زرین گنبدی بر چرخ یازان.
فخرالدین اسعد ( ویس و رامین ).
بیشتر بخوانید ...