کنون از من این یارمندی مخواه
بجز آنکه بنمایمت جایگاه.
فردوسی.
که همواره پست و بلندی ز تست به هر سختیی یارمندی ز تست.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که از ماست گنج ز شهر شما یارمندی و رنج.
فردوسی.
دگر آنکه پرسیدی از مرد دوست ز هر دوستی یارمندی نکوست.
فردوسی.
یارمندی دادن ؛ کمک کردن. مساعدت کردن. همراهی : مگر بخششت یارمندی دهد
به فیروزیم سربلندی دهد.
فردوسی.
یارمندی کردن ؛ اعانت کردن. معاضدت. مددکردن. یاری کردن. مساعدت کردن : برین برکه گفتم نجویم زمان
اگر یارمندی کند آسمان.
فردوسی.
- بی یارمندی ؛ بی یاری. نداشتن دوست و رفیق : ز بی یارمندی بنالند مردم
من از یارمندی که یاری ندارند.
اوحدی.
- یارمندی نمودن ؛ یاری و موافقت نشان دادن : تقافط؛ یارمندی نمودن نر و ماده به هم به گشنی کردن.