اسکندر رومی در سیر و جهانگردی خود به شهری درآمد و از عجایب آنجا پرسید و:
چنین داد پاسخ بدو رهنمای
که ای شاه پیروز پاکیزه رای
شگفتی ست ایدر که اندر جهان
کسی آن ندید آشکار و نهان
درختی ست ایدر دو بن گشته جفت
که چون آن شگفتی نشاید نهفت
یکی ماده و دیگری نراوی
سخن گوی و باشاخ و بارنگ و بوی
به شب ماده گویا و بویا شود
چو روشن شود نر گویا شود.
سپس اسکندر پرسید که این درخت چه وقت سخن گوید:
چنین داد پاسخ بدو ترجمان
که ازروز چون بگذرد نه زمان
سخنگوی گردد یکی زین درخت
که آواز او بشنود نیک بخت
بپرسید چون بگذریم از درخت
شگفتی چه پیش آید ای نیکبخت
چنین داد پاسخ کزو بگذری
ز رفتنت کوته شود داوری.
و اسکندر برای دیدن درخت شتافت :
همی راند با رومیان نیکبخت
چو آمد به نزدیک گویا درخت
تا آنکه گوید:
چو خورشید بر تیغ گنبد کشید
سکندر خروشی ز بالا شنید
که آمد ز برگ درخت بلند
خروش پر از هول وناسودمند.
و درخت به سخن درآمد و خطاب به اسکندر:
چنین گفت با شاه گویا درخت
که کوتاه کن روز و بربند رخت.
فردوسی.