فراغ دلت هست و نیروی تن
چو میدان فراخ است گویی بزن.
سعدی.
عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد.
حافظ ( از بهارعجم ).
خنگ چوگانی چرخت رام شد در زیر زین شهسوارا چون به میدان آمدی گویی بزن.
حافظ.
- گوی تنهایی زدن ؛ کنایه از گوشه نشینی و انزوا گزیدن : دوش در صحرای خلوت گوی تنهایی زدم
خیمه بربالای منظوران بالایی زدم.
سعدی.
خرقه پوشان صوامع را دوتایی چاک شدچون من اندر کوی وحدت گوی تنهایی زدم.
سعدی.
|| سبقت گرفتن. پیشی گرفتن. سبق بردن. پیش افتادن.