- گوی از کسی بردن و گوی بردن از کسی ؛ پیشی گرفتن ومقدم شدن به دلیری یا علم یا صفت بر دیگری :
نریمان که گوی از دلیران ببرد
به فرمان شاه آفریدون گرد.
فردوسی.
چو کودک به زخم اندر آورد روی فزونی ز هر کس همی برد گوی.
فردوسی.
ز شاهان گوی برده وقت بخشش ز شیران دست برده گاه پیکار.
فرخی.
ببرد ازهمه گوی پیغمبری که با او کسی را نبد برتری.
اسدی.
درآ ای حجّت زیبا سخن گوی که بردی از خلایق در سخن گوی.
ناصرخسرو ( دیوان ص 522 ).
گویی پسرم گوی هنر برد ز اقران بر سبلت اقران وی ار برد و اگر ماند.
سوزنی.
میدان سخن نونو هر بار یکی داردمن گوی بسی بردم این بار که من دارم.
خاقانی.
چون به وثوق از دگران گوی بردشاه خزینه به درونش سپرد.
نظامی.
در سلاح و سواری و تک و تازگوی برد از سپهر چوگان باز.
نظامی.
هرکه علم بر سر این راه بردگوی ز خورشید وتک از ماه برد.
نظامی.
دین به تزویر خویش کرد سیه رو چنانک بر سر میدان کفر گوی ز کفار برد.
عطار.
در فضولی میکنی دیوان سیاه گوی بردی گر زبان داری نگاه.
عطار.
گوی آن کس می برددر راه عشق گرچه گویی بی سرو بی پا بود.
عطار.
اندر آمد مادر آن طفل خرداندر آتش گوی دولت را ببرد.
مولوی.
بچندین حیلت و حکمت که گوی از همگنان بردم به چوگانم نمی افتد چنین گوی زنخدانی.
سعدی.
ز خلق گوی لطافت تو برده ای امروزبه خوبرویی و سعدی به خوب گفتاری.
سعدی.
گوی خوبی بردی از خوبان خلخ شاد باش جام کیخسرو طلب کافراسیاب انداختی.
حافظ.
میبرد گوی سعادت از میان رهروان هرکه از سر پای میسازد به جست و جوی دوست.
صائب ( از بهار عجم ).