زمانه اسب و تو رایض به رای خویشت تاز
زمانه گوی و تو چوگان به رای خویشت باز.
رودکی.
ز چوگان او گوی شد ناپدیدتو گفتی سپهرش همی برکشید.
فردوسی.
ابا گوی و چوگان به میدان شویم زمانی بتازیم و خندان شویم.
فردوسی.
بر آن سان که شد سَرْش مانند گوی سوی دیگران اندر آورد روی.
فردوسی.
ز دستهاشان پهنه ز پایها چوگان ز گرد سرها گوی ، اینت شاه و اینت جلال.
فرخی.
عالمی دیدم برگرد تو نظاره و تویک منی گوی رسانیده به اوج کیوان.
فرخی.
گاه است که یکباره به کشمیر خرامیم از دست بتان پهنه کنیم از سر بت گوی.
فرخی.
چو چوگان خمیده ست بدگوی مانباشم به چوگان بدگوی ، گوی.
عنصری.
قدم کرد چوگان و در خم اوی ز میدان عمرم به سر برد گوی.
اسدی.
دی به دشت از سر چون گوی همی گشتم وز جفای فلک امروز چو چوگانم.
ناصرخسرو.
بخواه گوی زنخ لعبتان چوگان زلف گهی به گوی گرای و گهی به چوگان باز.
سوزنی.
فرخ تن آنکه دل کند گوی پس با تو درافکند به میدان.
وطواط.
ره گم نکنی و در تحرک چون گوی ز پای سر کنی گم.
انوری.
مرا چون گوی سرگردان اگر دارد عجب نبودچنین گویی که الا زخم چوگان را نمی شاید.
مجیر بیلقانی.
گردد فلک المحیط گویت گر دست تو صولجان ببینم.
خاقانی.
میدان ملامت را گر گوی شوی شایدکایوان سلامت را بنیاد نخواهی شد.
خاقانی.
دلت خاقانیا زخم فلک راست که آن چوگان چنین گویی ندارد.
خاقانی.
صولجان و گوی شه باد از دل و پشت عدوکز کفش بر خلق فیض جاودان افشانده اند.
خاقانی.
گوی قبولی ز ازل ساختنددر صف میدان دل انداختند.
نظامی.
شام ز رنگ وسحر از بوی رست چرخ ز چوگان زمی از گوی رست.
نظامی ( مخزن الاسرار ص 122 ).
بیشتر بخوانید ...