ببردند نزدیک گوهرشناس
پذیرفت از اندازه بیرون سپاس.
فردوسی.
گهرگرچه افتد به کف بی سپاس گرامی بود نزد گوهرشناس.
اسدی.
گر نخواهی که بر تو خندد خرپیش گوهرشناس بر گوهر.
سنائی.
حریرت چرا گشت بر تن پلاس چه داری شبه پیش گوهرشناس.
نظامی.
مرا مشتری هست گوهرشناس همان گوهر افشاندن بی قیاس.
نظامی.
صدف وار گوهرشناسان رازدهان جز به لؤلؤ نکردند باز.
سعدی.
- گوهرناشناس ؛ مقابل گوهرشناس : آه آه از دست صرافان گوهرناشناس.
حافظ.
|| کنایه از صرّاف سخن و سخن شناس : بزرگوارا گوهرشناس اهل سخن
توئی برِ تو سزد عرضه دادن گوهر.
سوزنی.