گوهربار

/gowharbAr/

لغت نامه دهخدا

گوهربار. [ گ َ / گُو هََ ] ( نف مرکب ) بارنده گوهر. نثارکننده گوهر :
و آتش او گلی است گوهربار
در برابر گل است و در بر خار.
نظامی.
|| بخشنده گوهر. ( از بهار عجم ) ( آنندراج ). که کنایه از جوانمرد باشد. ( بهار عجم ). بخشنده گوهر و در اینجا سخن به گوهر تشبیه شده است :
کلک گوهربار تو پرگوهرم کرده ست طبع
لفظ شکربار تو پرشکرم کرده ست کام.
معزی.
جود و عدلش هر دو نعمت ساز و محنت سوز باد
دست و تیغش هر دو گوهربار و گوهردار باد.
امیرمعزی ( از بهار عجم ).
|| کنایه از ابر نیز هست :
گاه گوهرپاش گردد گاه گوهرگون شود
گاه گوهربار گردد گاه گوهرخر شود.
فرخی.
|| کنایه از اشک ریزنده. گریان. اشکبار :
به شب تا روز گوهربار بودی
به روزش سنگ سفتن کار بودی.
نظامی.
|| کنایه از واعظ و ناصح. ( بهار عجم ) ( آنندراج ).

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - نثار کنند. گوهر گوهر افشان : و آتش او گلی است گوهربار در برابر گل است و در بر خار . ( نظامی ) ۲ - بخشند. گوهر : جودو عدلش هر دو نعمت ساز و محنت سوز باد . دست و تیغش هر دو گوهر بار و گوهر دار باد . ( معزی ) ۳ - جوانمرد سخی . ۴ - ریزند. قطرات : گاه گوهر پاش گردد گاه گوهر گون شود گاه گوهر بار گردد گاه گوهر خر شود . ( فرخی ) ۵ - اشک ریزنده اشکبار : بشب تا روز گوهربار بودی بروزش سنگ سفتن کار بودی . ( نظامی ) ۶ - واعظ ناصح .

فرهنگ معین

( ~ . )(ص فا. )۱ - نثار کننده گوهر، گوهرافشان . ۲ - (کن . ) جوانمرد. ۳ - ریزنده قطرات (ابر ).

فرهنگ عمید

۱. گوهربارنده، گوهرافشان.
۲. [مجاز] چشم اشکبار.

پیشنهاد کاربران

بپرس