گوریش. [ گ َ / گُو ] ( ص مرکب ) گاوریش. احمق. گوبروت : نبود باید گوریش تا به آخر عمرکه مردمان به چنین ضحکه ها شوند سمر.مسعودسعد.گر او از این پس گوریش خوانَدم شایدوز این حدیث نباید مرا نمود عدول.مسعودسعد.بود اندر جهان چو من گوریش باشد اندر جهان چو من نادان.مسعودسعد.رجوع به گاوریش و گوبروت شود.