گنده

/gonde/

مترادف گنده: بزرگ، درشت، زمخت، ستبر، ضخیم، کلفت، ناهموار

متضاد گنده: کوچولو

معنی انگلیسی:
fetid, putrefied, addle, decayed, big, fat, jack-, jumbo, large, long, huge, corpulent, humongous, thumping, thundering, whacking

لغت نامه دهخدا

گنده. [ گ َ دَ / دِ ] ( ص ) گندیده و عفن. فژغند. ( لغت فرس ). شَماغَنده. شَمغَند. شَمغَنده. ( برهان ). غَسّاق. منتن. ( منتهی الارب ). متعفن :
معذور است ار با تو نسازد زنت ای غر
زآن گنده دهان تو و زآن بینی فرغند.
عماره.
به جای خشتچه گر بیست نافه بردوزی
هم ایچ کم نشود بوی گنده از بغلت.
عماره.
پیامش چو بشنید شاه یمن
بپژمرد چون زآب گنده سمن.
فردوسی.
تا پای نهند بر سر حران
با کون فراخ گنده و ژنده.
عسجدی یا عنصری.
ازبوستان دنیا تا خوک زاد زان پیر
تلخ است و شور و گنده خوشبوی و چرب و شیرین.
ناصرخسرو.
این زشت سپید و آن سیه نیکو
آن گنده و تلخ وین خوش و بویا.
ناصرخسرو.
و کسی را که بینی گنده باشد با آب او [ با آب برگ لبلاب کوفته ] بشویند نافع بود. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
اگر ابلهی مشک را گنده گفت
تومجموع باش او پراکنده گفت.
سعدی ( بوستان ).
- گنده شدن ، گنده گردیدن ؛ گندیدن. متعفن شدن :
یکی بگفت نه مسواک خواجه گنده شده ست
که این سکاله و گوه سگ است خشک شده.
عماره.
درنگش به آخر درآرد ز پای
شود گنده گرنه بپوسد به جای.
اسدی.
آن آب که در سبوی بر سر دارند در حال گنده شود. ( منتخب قابوسنامه ص 45 ).
- گنده کردن ؛ گندانیدن. گنداندن :
نه خود خورم نه کس دهم گنده کنم به سگ دهم.
- امثال :
گنده بود آن آب که استاده بود هاژ.
ناصرخسرو ( از امثال و حکم ج 3 ص 1327 ).
نظیر:
آب اگر یک جا ماند گنده شود.
لئیم زاده چو منعم شود از او بگریز
که مستراح چو پر گشت گنده تر گردد.
ابن یمین ( از امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1707 ).
نظیر:
مبرز که پر شود گنده تر شود.
حذر از مالدار پرتکبر
که مبرز گنده تر گردد چو شد پر.
ناصرخسرو( امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1398 ).
نفس اول راند بر نفس دوم
ماهی از سر گنده باشد نی ز دم .
مولوی.
گوشت ار گنده شود او را نمک درمان بود
چون نمک گنده شود او را به چه درمان کنند ؟
ناصرخسرو.
لیک هر آن مزبله کآکنده تر
هرچه بشویند شود گنده تر.
امیرخسرو ( از امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1908 ).بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

بزرگ، کلان، ضدکوچک، بدبو، هرچیزیکه بوی بدبدهد، گندیده، گنداوگندای نیزگفته شده
۱ - ( اسم ) گلوله ای که از خمیر بجهت یک عدد نان درست کنند چان. خمیر . ۲ - ( صفت ) مدور گرد . ۳ - ( اسم ) کوفت. بزرگی که از گوشت سازند و در شله پلو و آش اندازند : من بگویم صفت گند. پرواری گرم گو بگویند مرا مدعیان کوفته خوار . ( بسحاق اطعمه ) ۴ - گرهی که از بدن بر آید و درد نکند ثولول آژخ.۵ - تخت. کفشگران .
حیوانی است که در هندوستان بویژه در سواحل گنگ فراوان دیده میشود .

فرهنگ معین

(گَ دِ ) (ص . ) گندیده ، عفن .
(گُ دَ یا دِ ) (ص . ) درشت ، خشن .
(گُ دَ یا دِ ) (اِ. ) ۱ - گلوله ای که از خمیر به جهت یک عدد نان درست کنند، چانة خمیر. ۲ - (ص . ) مدور، گرد. ۳ - کوفتة بزرگی که از گوشت سازند و در شله پلو و آتش اندازند. ۴ - گرهی که از بدن برآید و درد نکند، ثؤلول ، آژخ . ۵ - تختة کفشگران .

فرهنگ عمید

بدبو، هر چیزی که بوی بد بدهد، گندیده.
۱. [مقابلِ کوچک] [عامیانه] بزرگ، کلان.
۲. (اسم ) [قدیمی] گلولۀ خمیر.
۳. (اسم ) [قدیمی] گلولۀ پنبه.
۴. (اسم ) [قدیمی] = کوفته

گویش مازنی

/gande/ بوی بد & چانه ی خمیر - خمیر

واژه نامه بختیاریکا

( گِندِه ) تکه؛ قطعه
دَلو؛ گُلُندِه

جدول کلمات

گت

مترادف ها

whopper (اسم)
گنده، از اندازه بزرگتر

massive (صفت)
بزرگ، عظیم، کلان، حجیم، گنده

huge (صفت)
تنومند، سترگ، عظیم الجثه، کلان، یک دنیا، حجیم، گنده

lumpish (صفت)
کودن، لخت، سنگین، گنده، لش، تنه لش

unwieldy (صفت)
سنگین، صعب، بد هیکل، گنده، دیر جنبش

فارسی به عربی

ضخم , هائل

پیشنهاد کاربران

بررسی واژه یِ " گَست:gast" در زبانِ پارسیِ کُنونی به چمِ " بَد، زشت، ناجور" وَ " گَستَ:gasta" در زبانِ پارسیِ باستان به چمِ " بَد، زشت، تهوع آور، تنفر آور، زننده، حال بهم زن، ناجور" و پیوندِ آنها با واژگانِ " گَند، گندیدن":
...
[مشاهده متن کامل]

در زبانِ پارسیِ باستان ما واژه ای بنامِ " گَستَ:gasta" داشته ایم که این واژه با اَندرگذری از زبانِ پارسیِ میانه - پهلوی، " َ : a" پایانیِ آن اُفتاده است، به ریختِ " گَست:gast" به ما رسیده است. از آنجایی که " گَستَ:gasta" صفتِ مفعولی در زبانِ پارسیِ باستان بوده است، پس می توان کارواژه یِ " گَستَن: gastan" و صفتِ مفعولیِ " گَسته: gasteh" را در زبانِ پارسیِ کُنونی بکارگیری کنیم.
ولی پرسشِ بسیار درخورنگرش این است که بُنِ کُنونیِ کارواژه یِ " گَستَن" چه بوده است؟
از آنجایی که کریستین بارتولومه واژگانِ " گَست، گستَ" را با واژه یِ " گَندَگ" پیوندِ معنایی داده است، من با کمی بررسی دریافتم که میبایست بُنِ کُنونیِ " گَستَن: gastan" ، " گَند: gand" باشد؛ چنانکه در کارواژه یِ " بَستَن" با بُن کُنونیِ " بَند" نیز این ترادیسی به زیبایی نمایان است.
پس داریم:
" گَستَن یا گَندیدن" با بُنِ کُنونیِ " گَند"
" گنداندن" با بُنِ کُنونیِ " گَندان". . . . . ( سببیِ ( Kausativ ) کارواژه یِ گَستن یا گَندیدن )
( نیاز به یادآوری است که " گَندَگ" همان " گَنده" است. )
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
ما می توانیم واژه یِ " گَست، گسته" را به جایِ واژگانِ " زشت، بد، ناجور، مستهجن، زننده، تهوع آور، تنفرآور و . . . " بکار گیری کنیم.
این واژگان با واژه هایِ "yucky ، icky، nasty و . . . " در زبانِ عَن گلیسی همچم هستند.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
پَسگَشت:
ستونِ 517 از نبیگِ " فرهنگنامه زبانِ ایرانیِ کهن" ( کریستین بارتولومه )

گنده
گنده از ریشه گن ترکی به معنی ( گشاد، بزرگ ) است.
گن=گشاد، جادار، بزرگ
گنده: گشاد، جاداره، بزرگه
huge/enormous great
به انگلیسی Big
در زبان تاجیکی فارسی "گنده" با گاف و دال مفتوح به معنی بد نیز کاربرد دارد. مثلا کسی را که مادر یا پدر بد داشته باشد گنده مادر یا گنده پدر می گویند و به شخص بددهان گنده دهان می گویند.
گنده با ضمه روی گ
در فارسی به معنای بزرگ هست
( در زبان اردو ) غلیظ
کانال تقسیم آب در کشاورزی
کانال تقسیم آب در کشاورزی که به صورت یکسان باشد
گنده: [ گ َ دَ / دِ ] ( ص ) گندیده و عفن
دکتر کزازی در مورد واژه ی " " می نویسد : ( ( گنده در پهلوی گندگ gandag است ) )
( ( پیامش چو بشنید شاه یمن،
بپژمرد ، چون زآب گنده سمن. ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 332. )
...
[مشاهده متن کامل]

به گنده یا گندک در زبان ترکی جَنْدَک گفته می شود . جندک در اصل به همان لاشه ی گندیده ی حیوانات گفته می شود که پس از مردن و گذشت زمان بوی متعفن از آن بر می خیزد .

گت، بزرگ، درشت، زمخت، ستبر، ضخیم، کلفت، ناهموار
ستبر
به ضمه گ
به زبان خوانساری باستانی
بزرگ مثل شاپور گند
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٣)

بپرس