گنج طلایی یک افسانه ادبی توسط شاعر و نویسنده دانمارکی هانس کریستین اندرسن ( ۱۸۷۵– ۱۸۰۵ ) است.
روزی از روزها، زنی داخل کلیسا و به نقش هایی که بر روی دیوارها بود نگاه کرد. روی دیوار فرشته های خیلی زیبایی کشیده شده بود که بال های آنها طلایی بودند و برق می زدند. آنها خیلی براق و زیبا بودند اما زن وقتی بیرون رفت و به خورشید نگاه کرد فهمید که در جهان هیچ چیزی به زیبایی و براقی خورشید نیست. زن قرار بود به زودی بچه دار شود. پس او دعا کرد که بچه اش شبیه خورشید شود تا مثل خورشید نورانی و براق باشد.
چند وقت بعد که بچه ی زن به دنیا آمد. موهایش مثل خورشید می درخشید. پس، زن او را نشان شوهرش داد و با خنده گفت: «گنج طلایی من رو می بینی؟!»
مردم او را مسخر می کردند و می گفتند بچه ی مو زرد، اما زن عاشق بچه اش بود و به همه می گفت که این گنج طلایی من است. آنها نام پسرشان را گذاشته بودند پیتر.
مادر پیتر دوست داشت که وقتی او بزرگ شد او را به کلیسا بفرستد تا به عنوان آوازه خوان کلیسا آواز بخواند. البته رؤیای مادرش این بود که پیتر در کنار فرشته هایی که بال هایشان طلایی است بایستد و آواز بخواند و او به پیتر افتخار کند. بعضی بچه ها که خیلی با او لج بودند، دائم او را مسخره می کردند و به او می گفتند پسر مو زرد، بعضی وقت ها هم طبل بزرگ این را می شنید و خوشحال می شد.
حالا پیتر تصمیم گرفته بود که برای خودش یک نوازنده ی خوب بشود و بتواند آهنگ های خوب بزند. او یک چیز دیگر را هم دوست داشت. او عاشق نظامی شدن بود و می خواست یک افسر بشود و روی دوشش تفنگ بگذارد و رژه برود و همه تماشایش کنند.
بالاخره، روز جنگ از راه رسید. صبح زود بود و آنها باید جلو می رفتند. وظیفه ی پیتر هم طبل زدن بود.
پیتر جلوی همه ی طبل زن ها بود و طبل می زد. و معنی آن صدایی که او از طبل درمی آورد. این بود که جلو بروید. همان موقع که او داشت به طبل زدنش ادامه می داد دشمن به آنها خیلی نزدیک شد و به افراد گفتند که باید عقب نشینی کنند اما پیتر همچنان طبل می زد و جلو می رفت و بقیه ی طبل زن ها هم مثل او طبل می زدند و جلو می رفتند؛ ضمن این که افراد هم می جنگیدند و جلو می رفتند. همین کار باعث شد که آنها در جنگ پیروز شوند، هر چند که خیلی ها در جنگ مردند و خیلی ها هم زخمی شدند اما خوب چه می شود کرد؟! طبیعت جنگ همین است!
این نوشته برگرفته از سایت ویکی پدیا می باشد، اگر نادرست یا توهین آمیز است، لطفا گزارش دهید: گزارش تخلفروزی از روزها، زنی داخل کلیسا و به نقش هایی که بر روی دیوارها بود نگاه کرد. روی دیوار فرشته های خیلی زیبایی کشیده شده بود که بال های آنها طلایی بودند و برق می زدند. آنها خیلی براق و زیبا بودند اما زن وقتی بیرون رفت و به خورشید نگاه کرد فهمید که در جهان هیچ چیزی به زیبایی و براقی خورشید نیست. زن قرار بود به زودی بچه دار شود. پس او دعا کرد که بچه اش شبیه خورشید شود تا مثل خورشید نورانی و براق باشد.
چند وقت بعد که بچه ی زن به دنیا آمد. موهایش مثل خورشید می درخشید. پس، زن او را نشان شوهرش داد و با خنده گفت: «گنج طلایی من رو می بینی؟!»
مردم او را مسخر می کردند و می گفتند بچه ی مو زرد، اما زن عاشق بچه اش بود و به همه می گفت که این گنج طلایی من است. آنها نام پسرشان را گذاشته بودند پیتر.
مادر پیتر دوست داشت که وقتی او بزرگ شد او را به کلیسا بفرستد تا به عنوان آوازه خوان کلیسا آواز بخواند. البته رؤیای مادرش این بود که پیتر در کنار فرشته هایی که بال هایشان طلایی است بایستد و آواز بخواند و او به پیتر افتخار کند. بعضی بچه ها که خیلی با او لج بودند، دائم او را مسخره می کردند و به او می گفتند پسر مو زرد، بعضی وقت ها هم طبل بزرگ این را می شنید و خوشحال می شد.
حالا پیتر تصمیم گرفته بود که برای خودش یک نوازنده ی خوب بشود و بتواند آهنگ های خوب بزند. او یک چیز دیگر را هم دوست داشت. او عاشق نظامی شدن بود و می خواست یک افسر بشود و روی دوشش تفنگ بگذارد و رژه برود و همه تماشایش کنند.
بالاخره، روز جنگ از راه رسید. صبح زود بود و آنها باید جلو می رفتند. وظیفه ی پیتر هم طبل زدن بود.
پیتر جلوی همه ی طبل زن ها بود و طبل می زد. و معنی آن صدایی که او از طبل درمی آورد. این بود که جلو بروید. همان موقع که او داشت به طبل زدنش ادامه می داد دشمن به آنها خیلی نزدیک شد و به افراد گفتند که باید عقب نشینی کنند اما پیتر همچنان طبل می زد و جلو می رفت و بقیه ی طبل زن ها هم مثل او طبل می زدند و جلو می رفتند؛ ضمن این که افراد هم می جنگیدند و جلو می رفتند. همین کار باعث شد که آنها در جنگ پیروز شوند، هر چند که خیلی ها در جنگ مردند و خیلی ها هم زخمی شدند اما خوب چه می شود کرد؟! طبیعت جنگ همین است!
wiki: گنج طلایی