چو جولان کند هست کوه روان
چو گنبد زند گنبد اخضر است.
امیرمعزی ( از فرهنگ رشیدی ).
هر خدنگی که سوی گور گشادگور گنبد زد وخدنگ افتاد.
امیرخسرو.
- گنبدزنان ؛ صفت فاعلی از گنبد زدن ، در حال گنبد زدن. گنبدزننده : درین نخجیرگه افلاک را بنگر سراسیمه
که شد گنبدزنان گویی گریزان خیل آهوئی.
محمدقلی سلیم ( از آنندراج ).