ای گمشده و خیره و سرگشته کسایی
گواژه زده بر تو امل ریمن و محتال.
کسایی.
هر سر که کند قصد که تا سر بکشد زوسر گمشده بیند چو کشد دست به سر بر.
سنایی.
تو عمر گمشده من به بوسه باز آورکه بخت گمشده من زمانه بازآورد.
خاقانی.
دل گمشده ام کجا ندانم جای دل گمشده تو دانی.
خاقانی.
گم شد آن گنج جوانی که بسی کم کم داشت از پی گمشده تاوان به خراسان یابم.
خاقانی ( دیوان ص 296 ).
ای گمشده آهوی ختایی هم ز آبخور ختات جویم.
خاقانی.
چون گمشده دید هم ترازوگه دست گزید و گاه بازو.
نظامی.
من گمشده ام مرا مجوئیدبا گمشدگان سخن مگوئید.
نظامی.
بخشایش الهی گمشده ای را در مناهی چراغ توفیق فرا راه داشت. ( گلستان سعدی ).- گمشده بخت ؛ بدبخت. بی بخت :
ایاگمشده بخت و بیچارگان
همه زار و غمخوار و آوارگان.
فردوسی.
ز گرگین سخن رفت با شهریاراز آن گمشده بخت بدروزگار.
فردوسی.
که ای گمشده بخت از آزادگان که گم باد گودرز گشوادگان.
فردوسی.
- گمشده لب دریا ؛ کنایه از کسی که شناوری و آب ورزی نداند و در آب غرق شود. ( برهان ) : گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است
طلب از گمشدگان لب دریا میکرد.
حافظ.
- گمشده نام ؛ بی نام. کسی که نام او محو شده و از بین رفته است : یکی گمشده نام فرشیدورد
چه در بزمگاه و چه اندر نبرد.
فردوسی.