وگر بردباری ز حد بگذرد
دلاور گمانی بسستی برد.
فردوسی.
وگر شهریارت بود دادگرتو بر وی بزشتی گمانی مبر.
فردوسی.
بسیاربخوردند نبردند گمانی کز خوردن بسیار شود مردم ، بیمار.
فرخی.
چه گوید و چه گمانی برد که خار درشت چه کرد خواهد با آتش زبانه زنان.
فرخی.
به مشتریت گمانی برم به همت و طبعکه همچوهور لطیفی و همچو نور قوی.
منوچهری ( دیوان چ دبیرسیاقی ص 127 ).
گفتی که دعا نمی نویسی این شیوه به من مبر گمانی.
کمال الدین اسماعیل.
- بدگمانی بردن ؛ خیال بد کردن : بگفتند کای شاه پیروزگر
به شمعون همی بدگمانی مبر.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).