گمان برد کز بخت وارون برست
نشد بخت وارون از آن یک بدست.
ابوشکور.
نادان گمان بری و نه آگاهی از تنبل و عزیمت و نیرنگش.
طاهر فضل.
فرستاد پاسخ هم اندر زمان کت آمد به دست آنچه بردی گمان.
فردوسی.
گمانی چنان بردم ای شهریارکه دارد مگر آتش اندر کنار.
فردوسی.
نه آن ِ تو است ای برادردر اوهر آنچش گمان می بری کآن تراست.
ناصرخسرو.
ایدون گمان بری که گرفتستی در بر به مهر خوب یکی دلبر.
ناصرخسرو.
هزاردستان با فاخته گمان بردندکه گشت باران درجام لاله باده ناب.
مسعودسعد.
بوزینگان... گمان بردند که آتش است. ( کلیله و دمنه ). و نباید که آنرا که صید خود گمان بردی در قید شوی. ( سندبادنامه ص 309 ). چون این حرکات نامضبوط و این هذیانات نامربوط از وی ظاهر گشت ، گمان بردم که جنون بر دل وی مستولی شده است. ( سندبادنامه ص 76 ).گمان برد کآبی گزاینده خورد
در او زهر و زهر اندر او کار کرد.
نظامی.
گمان بردم که طفلانند وز پیری سخن گفتم مرا پیر خراباتی جوابی داد مردانه.
سعدی ( بدایع ).
تو خود را گمان برده ای پرخردانایی که پر شد دگر چون برد؟
سعدی ( بوستان ).
او گمان برده که من کردم چو اوفرق را کی داند آن استیزه رو.
مولوی.