گماریدن

لغت نامه دهخدا

گماریدن. [ گ ُ دَ ] ( مص ) منصوب کردن :
گماریده ست زنبوران به من بر
همی درّد به من بر پوست زنبور.
منوچهری.
حسن اعیان را گفت کسان گمارید تا خلق عامه را بگذارند تا از دروازه های شهر بیرون آیند.( تاریخ بیهقی ).
نگهبان گمارید چندی بر اوی
وز آنجا به تاراج بنهاد روی.
اسدی.
|| فشاردن دندانها در هنگام خشم و غضب. || زور کردن و مجبور نمودن. || دوختن. ( ناظم الاطباء ). || تبسم کردن. انکلال : اعرابی بگمارید، مصطفی گفت : یا اعرابی ! همانا خنده در این موضع دلیل استهزاء باشد. ( تاریخ بیهقی ص 203 ). گفت : مختصر ملکی بود که هر روز در آن ملک چون بوسعید و بوالقاسم هفتادهزار فرانرسد و هفتادهزار برسد این میگفت و میگمارید. ( اسرار التوحید ).و چون کار او با فرّ و شکوه شد و لشکر و حشم انبوه ،اول نوبهار و هنگام گماریدن ازهار از غزنین بیرون آمد. ( جهانگشای جوینی ). و رجوع به گماردن شود.
- گماریدن یاسه ؛ دفع حسرت کردن. برآوردن آرزو : بر صورت ایشان تماثیلی سازیم تا یاسه دیدار ایشان بدان تماثیل بگماریم. ( تفسیر ابوالفتوح ).
- واگماریدن ؛ باز کردن دندانها در هنگام خندیدن و خشم کردن و تبسم کردن. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

۱ - ( مصدر ) کسی را بکاری و شغلی منصوب کردن . ۲ - نشان دادن چیزی : غنچ. بهار دهان از زفان ( زفان از دهان ) بگمارید . یعنی زبان از دهان بیرون آورد کنایه از اینکه بشکفت . ۳ - تبسم کردن : گفت مختصر ملکی بود ... این میگفت و می گمارید . ۴ - ( مصدر ) شکفتن : اول نوبهار و هنگام گماریدن ازهار از غزنین روان شد . ۵ - خودنمایی کردن . یا گماریدن یاسه . بر آوردن آرزوی کسی .

فرهنگ عمید

= گماشتن

پیشنهاد کاربران

بپرس