گم گشتن. [ ُگ گ َ َت ] ( مص مرکب ) گم شدن. گم گردیدن. معدوم شدن. مفقود شدن : روز گم گشتن فرزند تقادیر قضا چاه دروازه کنعان به پدر ننماید.
سعدی ( صاحبیه ).
ربنا انا ظلمنا گفت و آه یعنی آمد ظلمت و گم گشت راه.
مولوی.
فرهنگ فارسی
( مصدر ) ۱ - مفقود شدن . ۲ - از راه خود به بیراهه افتادن : راستی موجب رضای خداست کس ندیدم که گم شد از ره راست . ( گلستان ) ۳ - ضایع شدن تباه گشتن . ۴ - نابود گشتن . یا گم شو . دور شو از نظرم غایب شو . دشنامی است که بدان رفتن مخاطب را خواهند : دختر. بی شرم برو گم شو میخواهی لک روی دخترم بگذاری ?