که بیژن بجایست خرسند باش
بر امید گم بوده فرزند باش.
فردوسی.
همه درددل پیش دستان بخواندغم پور گم بوده با او براند.
فردوسی.
|| سرگردان. متحیر : مرا در دین نپندارد کسی حیران و گم بوده
جز آن حیران که حیرانی دگر کرده ست حیرانش.
ناصرخسرو ( دیوان چ مینوی ص 234 ).
|| طی شده. سپری شده. بسختی گذشته چنانکه در شمار نیاید :
گر بهین عمر من آمیزش شروان گم کرد
عمر گم بوده شروان به خراسان یابم.
خاقانی.
- گم بوده بخت ؛ بدبخت. تیره روز: ببخشود و بخشایش آورد سخت
ز درد و غم دخت گم بوده بخت.
فردوسی.
دل طوس بخشایش آورد سخت بر آن نام بردار گم بوده بخت.
فردوسی.
- گم بوده نام ؛ غیر معروف. گمنام : چنین گفت جاماسب گم بوده نام
که هرگز به گیتی مبیناد کام.
فردوسی.