گلمیری

پیشنهاد کاربران

درود بر گلمیری شاعر
در تعریف من مخفف نام کسی است: گلمیری یعنی شاعر شعر امید و عشق در افغانستان معاصر. گلمیری در سال ۱۳۸۲ شمسی در قندهار افغانستان متولد شده است. او با روحی حساس و دل شکسته، در دنیای شعر و ادب به سبک خود درخشیده است. اشعار گلمیری، ترکیبی از احساسات ژرف و تصاویری شاعرانه ای است که بر پایه تجربه های درونی و عاشقانه بنا شده اند. او در میان سطور شعرهایش، چنان که در دل نوشته ها و بداهه سرایی هایش به چشم می خورد، از عواطف و آرزوهای انسان گونه خود سخن می گوید. گلمیری در اشعارش به زیبایی لحظات تلخ و شیرین عشق و دوری را بیان می کند و هر بیت از اشعارش، سرشار از احساسی است که به دل خواننده راه می یابد. او با زبان ساده اما غنی، پیچیدگی های درون خود را در قالب واژه ها می ریزد و با آن ها دنیای پر از نور و سایه های خویش را به تصویر می کشد. این بانوی جوان قندهاری، نه تنها درگیر جستجوی معانی عمیق عشق است، بلکه به نوعی به کشف خود و روابط انسانی می پردازد.
...
[مشاهده متن کامل]

گلمیری در اشعارش از احساسات عاشقانه، دوری، دلتنگی و امید سخن می گوید، که همزمان می تواند نمادی از دلتنگی برای آرامش و ثبات و همچنین تلاش برای یافتن معنای عمیق تر در میان بحران های زندگی باشد. شاعری که در فضایی پر از ناامیدی و سرکوب زندگی می کند، چگونه می تواند عشق و امید را در اشعارش جاری کند، سؤال بزرگی است که اشعار او به آن پاسخ می دهند.
در شرایط کنونی افغانستان، که بسیاری از مردم با مشکلات بی پایان مواجهند، گلمیری با بیان ساده و صمیمی خود در شعرهایش، نوری از امید و زیبایی را به گوشه هایی از دل های نگران و آسیب دیده می تاباند. اشعار او می تواند برای کسانی که در جستجوی آرامش و معانی انسانی در دنیای پر از جنگ و درگیری هستند، به عنوان یک راهی برای تسکین روح و تجدید امید عمل کند. اثر هنری - شعری اش با نام "صحیفه عشق" در حال تکمیل است و تا هنوز چاپ و نشر نشده و مخفف نام کتاب شعر گلمیری "ص. ع" بوده و مخفف نام خودش نیز "گ. م" است.
در ذیل نمونه ای از اشعار و سروده های این بانوی شاعر ماهر افغانستان:
یار سفر کرده
ای عشق تو زیبایی دنیا و جهانم
دل تنگ منی یار سفر کرده، گمانم
ای آن که به شوق تو شدم راهی صحرا
یک بار نپرسیده ای از نام و نشانم
ای خلق ملامت نکنیدم که به هر حال
جا داشت اگر در ره او جان بفشانم
گفتند دلت را به که دادی و من مست
جز بردن نام تو نیامد به زبانم
پرسیده ام آیا بشود وصل مهیا
عاجز شدم از پاسخ و گفتم چه بدانم
یا تیر خلاصی بزنم یا برهان که
در دام تو افتاده ام و دل نگرانم
مجنون، تو بودی و منم لیلی بی تاب
شاید شده باشی تو عوض، من که همانم
25/ 12/1403
کاش برگردی
اگر چه دست بد خواهان از دامان تو دور است
ولی دلواپسم چون چشم های مردمان شور است
برای دیدنت چشم انتظارم کاش برگردی
که چون یعقوب چشمان من از دوری تو کور است
چه غم وقتی که صد ها چون زلیخا پشت در باشد
به پاکی مثل یوسف یار ما در شهر مشهور است
تو و این نامه و مجنون، ای قاصد بگو او را
که لیلا در غم عشق تو بیمار است و رنجور است
کدامین میکده باید رود؟ رو به کجا آرد؟
کسی که از می چشمان یار خویش مخمور است
خدا خود می دهد آن عاشقی را اجر بسیاری
که از بوسیدن یارش حیا دارد و معذور است
به بالینم نشد آیی و دردم را دوا سازی
بیا حالا به دیدارم که پای من لب گور است
01/01/1404
هراسان و مستند
یارا مزن به سینه ما باز دست رد
ما عاشق تواییم هراسان و مستند
پرسیدی ام ز جور رقیبان چه گویمت؟
وقتی رقیب بر جگرم زخم میزند
از من مخواه ختم کنم بی تو قصه را
چون با تو کار ما به سرانجام می رسد
آری قسم به عشق تو معنا نمی دهد
بین دو شخص عاشق و معشوق مرز و حد
نامش شده ست تکیه کلامم ولی چه سود ؟
او سنگدل که نام مرا هم نمی برد
غربت کشیده ای به وطن فکر می کنی؟؟
آغوش من به روی تو باز است تا ابد
سرشار رحمت است خدایم چه غم ز نار؟
من مبتلای عشق توام یا علی مدد
۱۴۰۴/۱/۲
تب عشق و سوز هجر
گفتند: دل بده که دل آرام می شود
اما نشد . . .
و درد مرا با دوام ساخت
گاهی سزای این همه مهر و صداقت است
تب عشق و سوز هجر
02/ 01/ 1404
آتش قلب
چگونه اشک ریزم؟
تا تو را از آتش قلبم خبر سازم
چگونه من در آغوشت بگیرم
تا تمام حسرت این روزها را
از دلم بیرون کنم؟
آری
چه باید کرد؟
وقتی قصد رفتن در سرت داری و من
در کنج تنهایی خود
از شدّت این غصّه ویران گشتم و
می سوختم هر شب
و هر شب با خیال روی تو سرخوش همی بودم
و هر روز مرا خورشید بودی و
دلیل محکمی بهر حیات عاشق تنها
حیات شاعری دل خسته و دل خون
از جور رقیبانش.
بدان جانا
که من جان و سرم را
چشم هایم را
حیاتم را
فدای تاری از موی تو خواهم کرد
ای تنها دلیل هر تپش های دلم
ای بند حبّ تو حیات من
و ای عیسی مسیح من
که احیا کرده ای این نیمه جان مرده دل را
با نگاهی
05/12/1403
سهم جسم
چون منی را از تو هرگز قصد بیزاری نبود
سنگ�دل این گونه ماندن از وفا داری نبود
گفته بودی ناز کم کن. . . خب بگو از بهر چه؟
ناز لیلایت سزاوار خریداری نبود؟
بوسه تنها سهم جسم ما ز عشق و عاشقی است
ور نه ما را جرأت بوسیدن یاری نبود
دور هفتم ایستادی از طواف عشق و در
مذهب عشاق این ره رسم دینداری نبود
گفت خلقی دل بکَن دوران هجران آمده
عشق�بازان را ولی تاب چنین کاری نبود
منکر حال پریشانم مشو جانا مگر
پیش چشمان تو سیل اشک من جاری نبود؟
18/09/1403
راهی محراب
دوش دیدم می فروشی راهی محراب بود
مست بود و از فراق یار خود بی تاب بود
سوز هجران شعله می زد سینه اش را هر زمان
بین مسجد، نعره اش "یارب مرا دریاب" بود
دیدن لیلا میان خواب هم شد آرزو
چشم مجنون در نبود لیلی اش بی خواب بود
بود دورادور او گل های بسیاری ولی
بین گل�ها طرح و رنگ و عطر او جذاب بود
عاشقی غرق تماشای رخ معشوق، لیک
او نگاهش سمت و سوی حضرت مهتاب بود
تلخی ایام جز با با جام می از سر نرفت
داد او پیمانه ای که از شراب ناب بود
بی نصیب از بوسه اش بودیم وعمری می گذشت
مثل یاقوتی لب لعلش دُرّ نایاب بود
1009/1403
من همینم
خوب یا بد بی تفاوت، سنگ�دل یا مهربان
خوب بنگر! من همینم؛ خواستی با من بمان
گرچه من عمری دعا گوی تو بودم صد دریغ
از گزند زخم�هایت نیستم من در امان
هجر پایان می رسد من باورم این است که
بین آغوشت مرا جا می دهد دست زمان
نیست در این راه نفعی را که تو می خواستی
عشق یعنی وادی حیرت و سرتاسر زیان
دیدمت در خواب دیشب در هوای عاشقی
پشت شیشه، خیره ای به بارش فصل خزان
19/09/1403
کفر می گویم
سحر چشم دل�فریبت عالمی را کرده مست
از غم تو کفر می گویم من یکتا پرست
آمدی و قلب ما را فتح کردی، سنگ�دل
کاش قدری مهر ما هم در دل تو می نشست
من مسلمان بودم و از می حذر می داشتم
یار کافر کیش آمد جام می دادم به دست
گفت تا کی عاشقم هستی؟ و من هم گفتمش:
دوستت دارم حبیبا تا جهان پاینده هست
آن که از عشقش تمام شهر را بردم ز یاد
با رقیبان بود و دائم قلب ما را می شکست
ترک ما کردی و زین غم غافلم از حال خویش
من ندانم این که اکنون، روز باشد یا شب است؟
21/09/1403
خون دل
دادم از دست، همه هستی خود پای قماری
خون دل می خورم از دست تو من همچو اناری
به که گویم غم دل را؟ ز کجا چاره بجویم؟
که به تو عاشقم اما تو مرا دوست نداری
صبر سر آمده برگرد که بی عطر حضورت
دل رنجیده ما را نبود صبر و قراری
خشک و زردم، رمقی نیست مرا چاره چه باشد؟
تو که کاجی و غمت نیست که سرسبز تباری
دل دیوانه خود را به تو بخشیده ام ای جان
به امانت که ندادم که مرا باز پس آری
خواب گر می نروی، جای ستاره همه شب
بدهم دست تو گیسوی خودم تا بشماری
مطمئنم ندهد راه ترا سر در جنّت
با دلی تنگ و پر از کینه که در سینه تو داری
لحظة مرگ سراغ تو گرفتم همه گفتند:
رو به موتی و هنوزم تو در اندیشة یاری؟
مهتاب
برای رفع دل�تنگی سوی مهتاب می دیدم
به تو می گفتم از حالم تو را گر خواب می دیدم
بدان می شد دوچندان عشق من نسبت به تو وقتی
تو را با چشم تر در گوشه محراب می دیدم
28/9/1403
وصال در خواب
شبی که حال خودم را خراب می دیدم
دوای درد خودم در شراب می دیدم
چگونه صبر کنم؟ را ز من تو پرسیدی
و من سوال تو را بی جواب می دیدم
اثر نکرد گمانم دعای من چون که
فقط وصال تو را بین خواب می دیدم
تمام خوبی من را گناه می بینی
و من گناه تو را هم صواب می دیدم
به قول حافظ اگر که شراب نوشیدم
من عکس روی تو در جام ناب می دیدم
میان دشت و بیابان هجر بودم من
چنان تشنه که هر جا سراب می دیدم
بگو با من
بگو با من دلیل حال و احوال پریشانت
تو لب تر کن و بنگر تا کنم جان را به قربانت
اگر زخمم زنی، دردم دهی فرقی ندارد چون
"به دردت خو گرفتم نیستم در بند درمانت"
اگر داری هراس از مرگ و دل�سردی از این دنیا
به آغوشم بیا برگرد، باور کن دهم جانت
مرا راضی به دوزخ کرده ای بیزار از جنّت
تو با این شیوه از تقوا و با این طرز ایمانت
دو روزی عشق ما مهمان شد در قلب تو خوش باش
کمی رفتار کن با لطف خوش با تازه مهمانت
28/09/1403
شقایق زرد گشته
چگونه رام کردی مست رند لاابالی را؟
بیا با عطر دلخواهت بهاری کن حوالی را
شقایق زرد گشته، غنچه ها خشکیده در شاخه
کو اشکت تا به پایان آورد این خشکسالی را؟
من مجنون صفت، جای خودم دارم ولی باز آ
که لاغر تر نمودی با غمت ماه هلالی را
به تو گفتم مرا ننداز از چشمت و نشنیدی
شکستی آخرش ای بی وفا قلب سفالی را
به این حد از مهارت هم نیازی من نمی دیدم
ز پا انداختی با تیر زهر آگین غزالی را
به تنهایی بمیرم خوش ترم تا زیر منّت ها
نمی خواهم دگر آن عطر آغوش خیالی را
22/ 03/ 1403
جرم عشق
آن شب که بذر مهر به گلدان گذاشتم
عشقت میان این تن بی جان گذاشتم
می خواستی سفر بروی، بین کوله ات
چندی غزل ز حافظ و قرآن گذاشتم
از من مپرس من به کجایم چه می کنم؟
یارا ز هجر سر به بیابان گذاشتم
از بس ز خلق طعنه شنیدم به جرم عشق
دل را برای حبس به زندان گذاشتم
افسوس زنده هستم و با زنده بودنم
حسرت میان قلب رقیبان گذاشتم
28/03/1403
با کوله ای از غصه
فرهاد ترا ای کاش، غمگین نمی کردم
خود را ز برای تو شیرین نمی کردم
گر بود خبر من را از درد فراق تو
ابراز محبّت را تمرین نمی کردم
تو قصد سفر کردی با کوله ای از غصه
ای کاش که بارت را سنگین نمی کردم
گفتم به خودم ای کاش در حسرت و تنهایی
دیدار تورا بر خویش تلقین نمی کردم
21/03/1403
"گفتی که تویی جانم اما نپسندیدم
قلبم و گلم گفتی، تمکین نمی کردم
تا نوبت رفتن شد، با کوله ای از غصه
اما چه به جا ماندی؟ تعیین نمی کردم:
قنداری، دلم، جانم، گلمیری، زجان بهتر. . .
با هستی تو خود را توزین نمی کردم
ای جمله هستی ام، عشق تو شده زادم
از قاف به قاف آورد، تحسین نمی کردم؟"
28/03/1403
جانم بگیر
جانم بگیر ای که دل و جان از آن تو است
در دوری ام بگو چه کسی هم�زبان تو است
باور به قاصدان ندارم، نیاز نیست
این شعر ها و نامه که پیغام رسان تو است
از من مکن دریغ مرا غرق زخم کن
گر بیشتر از این همه هم در توان تو است
این اخم ها و زخم زبان ها و طعنه ها
تأثیر درد و غصَة عشق نهان تو است
گفتم ز زهر هجر و مپرس از ادامه اش
آن کس که زهر می دهد از دوستان تو است
01/ 04/ 1403
شوق وصل
بی وفای سنگدل، محبوب دل هایی بیا
عاشقت را کشت این دوران تنهایی بیا
من دقیقا در نبودت با چه دل را خوش کنم؟
ای که امیدی برای صبح فردایی بیا
دوری ات سیلی ز اشکم را به راه انداخته
سوژة این اشک های چشم لیلایی بیا
خیره شد سوی زلیخا چشم های کل شهر
حال ما شد از غم هجرت، تماشایی؛ بیا
هر چه می خواهی بگو و هر چه می خواهی بکن
اصلا ای زاهد بیا با قصد رسوایی بیا
مرگ! ای شیرین ترین تقدیر عاشق پیشه ها
گر هنوزم شوق وصل با مرا داری بیا
01/04/1403
روز های بی تو
این روز های بی تو مرا کرده بی قرار
برگرد ای دلیل شکوفایی بهار
آن شب که خواستی بروی شعله ور شدم
زان اتفاق تلخ و غم انگیز ناگوار
آری دریغ می کنی اش از محبت ات
آن را که باخت هستی خود پای یک قمار
یک بار "عاشقت شدم" از تو شنیدن و
گفتم که"عاشق تو ام" یک صد هزار بار
مجنون سرش سلامت و لیلی میان گور. . .
آسوده نیست هیچ کس از چرخ روزگار
وقتی که بعد دفن به دیدارم آمدی. . .
قدری بریز اشک در آغوش این مزار
04/04/ 1403
درد فراق
ای کاش غصه نقش در این ماجرا نداشت
از حال ما کسی خبری جز خدا نداشت
درد مرا طبیب ندانست، هیچ وقت
درد فراق، هیچ کجایی دوا نداشت
من را فروختی به بهای بهشت و من
حتی بهشت بی تو برایم بها نداشت
04/04/1403
تقصیر تو است
از حال ما کسی خبری جز خدا نداشت
دنیا چنان نبود . . . به ما که وفا نداشت
درد مرا طبیب ندانست، ساده بود
درد فراق، هیچ کجایی دوا نداشت
عالی جناب حضرت دیدار مه لقا!
قلبم کسی میان خودش جز شما نداشت
من را فروختی به بهای بهشت و من
حتی بهشت بی تو برایم بها نداشت
تقصیر تو است این که به غم مبتلا شدم
اصلا رقیب، نقشی در این ماجرا نداشت
31/04/1304
عشق تو
درد فراق در دل ما جا گرفته بود
غم های زندگی خوشی از ما گرفته بود
آن خاطرات شیرین و آن روز های تلخ
بازم قرار از دل شیدا گرفته بود
من غرق در میان غم و اشک و آه و درد
کشتی او سراغ ز دریا گرفته بود
شور است چشم مردم دنیا و صد دریغ
آن چشم ها مرا به تماشا گرفته بود
پنداشتی که عشق تو از یاد می برم؟
عشقی که تازه بعد غمت پا گرفته بود
01/05/ 1403ش
ای کاش
ای کاش آن دیدار بار آخری می بود
بهر گریز از عشق راه دیگری می بود
می رفتی و من زیر لب با خویش گفتم کاش
از من به سوی درب آغوشت دری می بود
ای کاش در دیدار آخر وقت دل کندن
چون لحظه ای من را مجال دلبری می بود
وقتی سخن از فتنه زلف رها شد کاش
موهای من در بند و قید رو سری می بود
می شد که فتح دل کنم اما به شرطی که
مانند تو من را عزیزم، لشکری می بود
12/05/1403
خود دلارامی ولی
خود دلارامی ولی آشوب دل ها می شوی
با لباس سرمه ای بد جور زیبا می شوی
ما که در پیدا و پنهان با توییم اما بگو
با که خلوت می کنی وقتی که تنها می شوی
ما ندیدیم از تو اعجازی ولی گفتند که
مردگان عشق را ای جان مسیحا می شوی
من خیالاتی شدم یا خواب می بینم چرا؟
هر کجا رو می کنم آنجا تو پیدا می شوی
دوست تر می دارمت وقتی که با معبود خود
مثل یوسف می نشینی، غرق نجوا می شوی
17/05/1403
آه آتشین
و انگاری که خالق هم چنین کرد امتحانم را
که من میرم از داد و نمی فهمی زبانم را
ز سیل اشک های من جهانی غرق خواهد شد
تو تسکین می شوی این گریه های بی امانم را؟
به جبران دلی که برده ام از تو به پنهانی
تو حق داری بگیری از من مجنون جانم را
اگر می خواستی روزی ز احوالم خبر گیری
نشانم گر ندانستی بگیر از غم نشانم را
چنان دل می بری از ما که رسوایی به بار آید
تو روزی می دهی بر باد جانا دودمانم را
ز آه آتشین سینه ام آفاق می سوزد
و این شد که:
ملائک هم نمی خواهند بگشایم دهانم را
18/05/1403
آبشار
غمت پر کرده ای جانا تمام لحظه هایم را
و دوری ات عوض کرده همه حال و هوایم را
کجا شد شانه های تو؟ که محتاجم به آن امروز
که باشم در برت قدری بگویم ماجرایم را
گذشت از من دعا کردن ولی تو اهل ایمانی
بگو بی تابم از دوری؛ اگر دیدی خدایم را
مرا بین همه دنیا فقط یک دلخوشی بود و
سفر کردی تو تا از من بگیری آشنایم را
مثال آبشار از چشم من اشک روان جاری است
اما تو:
مپرس از من عزیزم علت این گریه هایم را
عجب در حیرتم از کار این دنیا که کل عمر
تو نان عشق می خوردی و من چوب وفایم را
19/05/1403
آه آتشین آبشار ( ترکیب آه آتشین و آبشار )
غمت پر کرده ای جانا تمام لحظه هایم را
و انگاری که خالق هم چنین کرد امتحانم را
کجا شد شانه های تو؟ که محتاجم به آن امروز
که من میرم از داد و نمی فهمی زبانم را
ز سیل اشک های من جهانی غرق خواهد شد
و دوری ات عوض کرده همه حال و هوایم را
مثال آبشار از چشم من اشک روان جاری است
تو تسکین می شوی این گریه های بی امانم را؟
به جبران دلی که برده ام از تو به پنهانی
سفر کردی تو تا از من بگیری آشنایم را
گذشت از من دعا کردن ولی تو اهل ایمانی
تو حق داری بگیری از من مجنون جانم را
اگر می خواستی روزی ز احوالم خبر گیری
مپرس از من عزیزم علت این گریه هایم را
ز آه آتشین سینه ام آفاق می سوزد
تو روزی می دهی بر باد جانا دودمانم را
نشانم گر ندانستی بپرس از غم [بیا پیشم]
که باشم در برت قدری بگویم ماجرایم را
عجب در حیرتم از کار این دنیا که کل عمر
ملائک هم نمی خواهند بگشایم دهانم را
چنان دل می بری از ما که رسوایی به بار آید
بگو بی تابم از دوری؛ اگر دیدی خدایم را
مرا بین همه دنیا فقط یک دلخوشی بود و
تو نان عشق می خوردی و من چوب وفایم را
حالات طوفانی
و این حالات طوفانی که بشکسته نهالم را
چنان آورده بر من که گرفته هر دو بالم را
تو هر باری که می دیدی به سویم آب می گشتم
و آن طرز نگاه تو به هم زد اعتدالم را
چرا اصرار می داری که از حالم خبر گردی؟
که حتی بوعلی هم پی نبرده شرح حالم را
حیا جای خودش دارد و عشق هم داستان هایی
بیا با بودنت تعبیر کن خواب محالم را
نمی دانم که جادو بود یا جزئی ز اعجازت
که درگیر خودت کردی همه خواب و خیالم را
بیا و خلوتم بشکن بیا حرفی بزن با من
اگر داری به سر اکنون هم شوق وصالم را
20/05/1403
نا بسامانان
خودت با چشم خود دیدی که حالم نا بسامان است
بیا حالا به دیدارم که دیدار تو درمان است
بپوشان چشم هایت را اگر خواهان تقوایی
نمی بینی یکی اینجا که زلفانش پریشان است؟
تویی که بی گناهان را رها کردی نمی دانی
هنوز در بین این مردم، یکی در بند زندان است؟
بیا و خود پرستی را تمامش کن دگر جانا
ببین اعجاز خالق را که در آتش، گلستان است
عجب دوری زیان دارد برای عاشق و معشوق
که یعقوب هر چه آمد بر سرش تقصیر هجران است
20/05/1403
دیوانگی ما
دیوانگی ما که چنان روز روشن است
پس صبر پیشه کن که قضا بر نگفتن است
در سینه مهر یار، نگه داشتن مرا
چون بار شیشه بر ره دشوار بردن است
یک عمر زندگی تو سودی نداشت پس
ای دل ببند بار سفر، وقت رفتن است
تا عقل هست حاکم و فرمانروا و شاه
عشاق را دگر چه نیازی به دشمن است؟
انگار غصه، لازمه عشق بوده چون
پایان عشق لیلی و مجنون مردن است
21/ 05/1403
بوسه پنهان
به من دشوار دل دادی و دل بردی به آسانی
مرا کفری مکن یارا تو از حالم چه می دانی
خلولوت شب های مان جانا چه کم داری؟
مرا داری و یک حافظ، مهیای غزلخوانی
به سوی کعبه رو کردند اما از خدا غافل
دلی را زیر پا کردند، داد از این مسلمانی
به سوی میوه ممنوعه دستت را مبر هرگز
از آن آغاز آدم باش جای این پشیمانی
جنون برداشت مجنون را غم گیسوی لیلایش
برو شکر خدایت کن ندیدی مو پریشانی
مجازاتم کنی یا سرزنش، فرقی ندارد چون
ترا بوسیده ام در خواب خود یکبار پنهانی
22/05/1403
دل ربایی
کجا در قصه مجنون، حرف از مرد عاقل بود
که از آغاز این دیوانگی زیر سر دل بود
برای ما فقط دیوان حافظ معتبر بود و
و ما را حکم او چون حکم توضیح المسائل بود
عبادت های ما با غیر انگاری تفاوت داشت
طواف ما به غیر از دور چشمان تو باطل بود
برای ماهیان گرچند دریا امن بود اما
برای موج، آسایش فقط آن سوی ساحل بود
برای دلربایی از تو صد ها راه رفتم چون
به دست آوردن قلبت از آن آغاز مشکل بود
23/05/1403
نگو ز وصل
اگر چه قلب من از غیر عشق، کار ندارد
دلم خوش است که زین عشق، هیچ عار ندارد
تو یوسفی و همه مصر واله از عشقت
بیا که شهر دگر تاب انتظار ندارد
گرفته رنگ خزانی به خود تمامی عمرم
تو نیستی و دگر سال ها بهار ندارد
چه سخت می گذرد روزهای بی تو ولیکن
نگو ز وصل دگر پیشم اعتبار ندارد
تو پای میز قماری و حیف هیچ ندانی
که سینه سوخته ای طاقت قمار ندارد.
26/05/1403
مکتب عشاق
بی حوصله ای، خسته ای و دل نگرانی
انگار که از عشق دگر هیچ ندانی
با ما تو اگر چند سر صلح نداری
دل�رحمی و دائم تو به فکر دگرانی
ای باد صبایی که روی سوی حبیبم
ای کاااااش که پیغام مرا هم برسانی
در مکتب عشاق زیان راه ندارد
در عشق ندیدیم به جز سود زیانی
عمری که خدا داد همه وقف تو کردیم
ما پیر شدیم از غمت اما تو همانی
26/05/ 1403ش
به دنبالم نیا
مخند ای زاهدا بر شدّت ایمان لرزانم
نگو در دوزخم جانا! مگر من در گلستانم؟
کمی سر در میاوردیم کاش از کار دنیا که
تو در فکر بهشتی و من از این غم پریشانم
دل و دین داده ام در راه تو ای بی خبر از من
مرا کافر مخوان دیگر؛ نمی دانی مسلمانم؟
خیانت نیست در ذاتم اگر چه عاشقم اما
اگر خلوت کنم با تو چه گویم من به وجدانم
به دنبالم میا دیگر، تعقل کن کمی باخود
چه آوردی به روزم که ز خود حتّی گریزانم
30/05/1403
چرا آزار؟
چرا آزار می دادی مرا در اوج ویرانی
هنوزم دوستت دارم خودت این را که می دانی
و انگاری که خلقت کرد تا آسایشم باشی
وجودت نعمت است حتی برای شخص زندانی
صبوری پیشه کن موسای من از خضر دلگیری؟
صبوری کن! تو از این ماجرا چیزی نمی دانی
خودم دلداده ات هستم؛ چرا شک می کنی بر من
مرا داری؛ چرا آزرده از خشم رقیبانی
به خوابم آمدی دستی به گیسویم کشیدی و
مرا در شهر کردی شهره با گیسو پریشانی
طبیبی یا مسیحایی و یا منجی عشاقی؟
که عشقت زنده می دارد مرا در شام ظلمانی
02/06/1403
پیام آور رحمت
با رحلت تو فصل جهان همچو خزان بود
می رفتی و حیدر ز غمت دل نگران بود
بی غسل و کفن بودی و ای داد از این غم
آن سو سخن از حکم خلافت به میان بود
خواندند ترا ساحر و این چیز عجیبی است
زیبایی اعجاز کلامت که عیان بود
هر بار که می رفتی به محراب عبادت
از شوق، خود فاطمه هم در هیجان بود
حیدر به تماشای تو محو است که انگار
در مردمک چشم تو اسرار جهان بود
تو رحمتی و رحمت ات اندازه ندارد
کز مهر تو حتی خود دشمن در امان بود
باید که مؤذن به سر شوق بیاید
طوری که در آن وقت تو گوش ات به اذان بود
عاجز تر از آنم که غمت شرح دهم چون
بر شانه ما داغ غمت بار گران بود
13/06/1403 - کربلا
ز جان محبوب تر
هنوزم عاشقت هستم که تو رؤیای من هستی
فدایت می کنم جان را که تو دنیای من هستی
دلت دلبر نمی خواهد مگر؟ اینجا نگاهی کن
شدم مجنون بگو آیا تو هم لیلای من هستی؟
چه غم از غصه دنیا ترا دارم میان دل
ز جان محبوب تر آرامش شب�های من هستی
ز هجرت سخت می سوزم چه شد عهد و وفای تو
چرا باور نمی کردی، همه دنیای من هستی؟
منم یک ماهی تنها میان تنگ زندانی
به آغوشت مرا جا ده اگر دریای من هستی
23/06/1403 - مشهد
معیار دین
بی وفا تر می شوی هر روز اما بیشتر
عاشقت می گردم و دلگیر و تنها بیشتر
اختلاف بین ما را با دروغ و جنگ و قهر
می شود حل کرد اما با مدارا بیشتر
بهر فردا می گذاری کار امروز و فراق
می کشد من را همین امروز، فردا بیشتر
خوبی و خوش هر کجا هستی ولی این را بدان
تلخ تر شد روزگارم بی تو اینجا بیشتر
گرچه یوسف هم پیمبر بود و هم عارف ولی
مستجاب الدعوه شد آخر زلیخا بیشتر
دل به ایمان خوش مکن، معیار دین اخلاق بود
بهر بخشش توبه خوب است لیک نجوا بیشتر
سامری هر قدر هم جادو کند این دین را
آبرو داری کند تورات موسی بیشتر
تا به خود برگردم و دل از کف ات بیرون کنم
می شوم در آینه غرق تماشا بیشتر
24/07/1403 - قندهار
خون انار
خزان می کرد او با رفتنش فصل بهاری را
همان که نمی دانست اصل راز داری را
مسیحایی اگر باشد مگر درمان شود دردم
مسیحا نیستی هرگز نمی دانی دلیل بی قراری را
چه داری انتظار رحم و عشق از خلق بیهوده
ببین غلطاند این مردم به خون خود اناری را
سرم در دست دارم دل به دست دیگرم آری
بترس از آن که پی برده است می بازد قماری را
تو شیری! باشد اما بعد از این بنشین تماشا کن
تماشا کن مهارت های آهوی شکاری را
دعا بیهوده می گویی الا زاهد چه می خواهی؟
تو در خوابم نخواهی دید دیگر زلف یاری را
( 00/07/1403 )
عاشق و معشوق
لیلی از مجنون چون قصد جدایی می کند
بر دل مجنون غمش فرمان روایی می کند
بی سبب دنبال دل بردن مباش ای دل فریب
چون مداوم چشمت از ما دل ربایی می کند
کار دنیا را ببین، زاهد چو ساقی می شود
می فروشی ادعای پارسایی می کند
بین شهر آوازه شد من کافرم باور نکن
چشم هایت بر دلم عمری خدایی می کند
هر چه عاشق بود جان را در ره معشوق داد
هر چه معشوق است آری بی وفایی می کند
( 00/07/1403 )
خب که چه؟
می بری دل از کفم زیبا ترینی، خب که چه؟
صاحب حسن وکمالی بهترینی خب که چه؟
شهر آشوب است از دست تو و چشمان تو
صید میدانی و دائم در کمینی خب که چه؟
جمعیت از عشق تو در حیرتند و تو ولی
هیچ کس را جز خودت هرگز نبینی خب که چه؟
در نگاهت می شود آینده را ترسیم کرد
صاحب زیبا ترین چشم های سر زمینی خب که چه؟
کار ما را می کشانی سوی میخانه ولی
تو خودت در پرده ای گوشه نشینی، خب که چه؟
( 00/07/1403 )
قهر کردن
قهر کردن دلبرا در شان یک درویش نیست
کم بیازارم که ما را طاقت تشویش نیست
پایه های دین ما عهد و وقا و مهر بود
مطمئنم غیر من کس پیرو این کیش نیست
دیده ام تقویم را من با دلی پر دلهره
صد دریغ از آن که روز وصلتی در پیش نیست
می رسانی غم به ما چون با رقیبانی مدام
قلب ما را هم که تاب داغ پیشاپیش نیست
نوش دارو خواستم از مردمان هرچند که
در بساط مردم دنیا به غیر از نیش نیست
( 00/07/1403 )
گفتم که صبر کن
در راه عشق حیف که همت نداشتی
جز وصف خویشتن که حکایت نداشتی
گر خالقم نبود تو را آبرو دهد
در بین خلق این همه عزت نداشتی
من بیشتر ز کل جهان عاشقت و تو
جز من ز هیچ خلق که نفرت نداشتی
چون غنچه در مقابل چشمان تو عجیب
پرپر شدم ولی تو که غیرت نداشتی
گفتم که صبر کن و نرو قصه ساده است
موسی تو خود تحمل و طاقت نداشتی
( 00/07/1403 )
تیشه فرهادی
هر اسیر قفسی در پی آزادی نیست
هر که دارد به لبش خنده که از شادی نیست
دور شیرین همه از خسرو خوبان پر شد
بس کن این قصه اگر تیشه فرهادی نیست
( 00/07/1403 )
باز برگرد
باز برگرد و به پایان آور این کابوس را
تا به کی انکار باید عشق نا محسوس را
ساده تر باید بگویم، انس دادی با خودت
تو من دیوانه ای با خویشتن مانوس را
چون از آن آغاز هم قصد تلافی داشتی
آخرش از شاخه چیدی یک گل مأیوس را
تشنه وصل تو ام جانا چنان که یک نفس
می توانم سرکشم من آب اقیانوس را
تا تو پیدایم کنی در ظلمت شب های تار
سوی تو خواهم فرستاد آخرین فانوس را
( 00/07/1403 )
بوسه بر بستر مرگ
فرض کن رخ بنمایی همه حیران بشود
بانگاهی به تو دردم همه درمان بشود
آتش دوری تو سخت مرا سوزانده
من دعا می کنم ای کاش گلستان بشود
نشود حال دلم خوب مگر آن دم که
به دل غمزده ام عشق تو مهمان بشود
می تواند که چو می باعث افسون گردد
زلف یاری به نسیمی که پریشان بشود
بستر مرگ مرا بوسه بزن دل بندم
تا که جان کندن من سهل و آسان بشود
( 00/07/1403 )
شوق دیدار
شوق دیدار تو دارد چشم های مضطرم
در نبودت همچو موجی خسته در شور و شرم
آنچه معلوم است در رخساره ام غم بود لیک
حال من را هر کسی پرسید گفتم: بهترم
باورم این است سر تا پا پر از مهری ولی
از تمام خلق در قهر و غضب من بدترم
غصه دارت کرد قهر من ولیکن بی تو من
نا امید و خسته چون فرمانده بی لشکرم
مثل من هرگز نخواهی یافت در دنیا برو
امتحان کن مردمان را گر نداری باورم
12/08/1403
روزهای بدون تو
قسم به آن که ترا عشق و دلبرم کرده
که روزهای بدون تو پرپرم کرده
اگر نبینمت ای یار بعد ازین یعنی
که کاتبان قدر، دست بر سرم کرده
12/08/1403
جواب عشق
نمانده در جهان رسمی ز شیرینی و فرهادی
جواب عشق کشتن بود جای خانه آبادی
مگو من بی وفا بودم مگو دل کندم از مهرت
که خود را برده ام از یاد، ای جانم تو در یادی
زبانم لال می شد کاش آن روزی که می گفتم
نمی بخشم ترا هرگز، تو از جشمانم افتادی . . .
و من بعد تو با شادی وداع کردم به او گفتم
برو هر جا که می خواهی تو از امروز آزادی
چرا از عشق می ترسی؟ چرا دلشور داری تو؟
خیالت تخت می بایست چون دل را به من دادی
15/08/1403
لیلای سرگردان
هنوزم دوستت دارم بیا برگرد دیوانه
مکن با دوریت جانا مرا راهی میخانه
بیا تعبیر کن خواب مرا یوسف، بگو در خواب
چه باشد دیدن یار و شراب تلخ و پیمانه؟
تو مجنونی و من لیلای سرگردان صحرایت
که گفته قصه لیلی و مجنون بوده افسانه؟
مرا داری خودم سنگ صبورت می شوم زین پس
نگو اسرار قلبت را تو با اغیار بیگانه
خدا عمرت دهد ای آن که مهرت را به دل دارم
تو کردی خانه عشق مرا آشوب و ویرانه
مرا در زیر آوار غمت جا ماندی و رفتی
ندانستی تو رفتی، بعد تو آواره شد خانه؟
17/08/1403
نگاه سرد
هنوزم غافلی فرهاد از احوال شیرینت
به سر آورده صبرم را نگاه سرد و سنگینت
اگر بیگانه تحسینم کند من خوش نخواهم شد
خوشایند است ما را تا ابد دشنام و نفرینت
17/08/1403
سخن های لیلا
دست صلح و دوستی با عاشق شیدا بده
در دل تنگت کمی هم مهر ما را جا را بده
از غمت گفتی شنیدم پس تو هم با اشتیاق
لحظه ای دل به سخن های من لیلا بده
گر چه رسم است آب دادن به گل و گلدان ولی
مرحمت کن آب به یک خار در صحرا بده
وصلت ما گر نشد امروز یارا در عوض
دل مکن از ما بیا و وعدة فردا بده
راه کج کردی و رفتی، عهد و پیمانت چه شد؟
از غمت مردم بیا و خون بهایم را بده
18/ 08/ 1403
بیا برگرد
اگر از رفتنت چون قبل دلخون و پشیمانی؛
بیا برگرد! شهری را کنم بهرت چراغانی
تو با اغیار هم همصحبتی اما نمی دانی
که من بعد تو کردم عشق را در سینه زندانی
خدا را می پرستی و خلایق می دهی آزار
عجب دینی! اسف بار است این طرز مسلمانی
و من با خون دل مهمان نوازی می کنم از تو
بیا برگرد جانا چون شروع شد تازه مهمانی
تو خضر داد رس؛ تو منجی عشاق سرگردان
نجاتم ده از این حال بد و آشوب و ویرانی
بیابانی شدم از عشقت ای دیوانه تر از من
ولیکن خوبی و خوش در نبودم در گلستانی
مپرس از قصه فانوس و از آن بوسة آخر
نباید فاش کرد هر آنچه را این را که می دانی!
18/ 08/ 1403
تماشای تنهایی
یارب طبیب آمد و دردم دوا نکرد
یارم به وعده های خودش هم وفا نکرد
مهر تمام خلق به دل داشت؛ پس چرا؟
مهر مرا میان دل خویش جا نکرد
جان را گرفت غصه دوری او ولی
او خویش را خبر ز غم ماجرا نکرد
تنهایی مرا به تماشا گرفته بود
از من گذشت و نام مرا هم صدا نکرد
گر بود مثل من به تمنای روز وصل
خب، پس چرا برای وصالم دعا نکرد؟
19/08/ 1403