لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی
مترادف ها
سخن گفتن، گفتگو کردن، صحبت کردن، سخنرانی کردن، حرف زدن، تکلم کردن، دراییدن
دلیل اوردن، مشاجره کردن، سر و کله زدن، استدلال کردن، بحی کردن، گفتگو کردن
بحی کردن، گفتگو کردن، مطرح کردن، با دقت به کردن
گفتگو کردن، معاشرت کردن، ارتباط برقرار کردن، مکاتبه کردن، کاغذ نویسی کردن، مراوده کردن، فرا فرستادن
گفتگو کردن، مذاکره کردن، تبادل نظر کردن، به پول نقد تبدیل کردن
گفتگو کردن، مذاکره کردن
فارسی به عربی
اتصل
پیشنهاد کاربران
راندن با کسی ؛ گفتگو کردن با کسی. گفتن با وی :
چو با شاه ایران گرزم این براند
گو نامبردار خیره بماند.
دقیقی.
جهاندار مر پهلوان را بخواند
همه گفت فرهاد با اوبراند.
فردوسی.
دبیر جهاندیده را پیش خواند
... [مشاهده متن کامل]
هرآنچش بدل بود با او براند.
فردوسی.
�نصربن احمد سامانی � یکروز خلوت کرد با بلعمی و بوطیب. . . و حال خویش بتمامی با ایشان براند. ( تاریخ بیهقی ) .
- راندن و شنیدن ؛ گفتن و شنیدن :
چو با شاه ایران گرزم این براند
گو نامبردار خیره بماند.
دقیقی.
جهاندار مر پهلوان را بخواند
همه گفت فرهاد با اوبراند.
فردوسی.
دبیر جهاندیده را پیش خواند
... [مشاهده متن کامل]
هرآنچش بدل بود با او براند.
فردوسی.
�نصربن احمد سامانی � یکروز خلوت کرد با بلعمی و بوطیب. . . و حال خویش بتمامی با ایشان براند. ( تاریخ بیهقی ) .
- راندن و شنیدن ؛ گفتن و شنیدن :